eitaa logo
آرامش حس حضور خداست
5.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
987 ویدیو
78 فایل
آرامش در زندگی نبودن جدال نیست بلکه تجربه حضور خداست!♥ کپی برداری با لینک کانال خودتون با افتخار حلال اندر حلال وثواب آن را تقدیم میکنم به ساحت مقدس آقا صاحب الزمان (عج ) التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿🌼 🌿🌼 ✧✦•﷽‌ ✧✦• 🌼 چند داستان کوتاه از سیره ی اخلاقی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ✳️در مدینه روزى علیه و آله اسلام صلى الله علیه و آله وارد مسجد گردید، چشمش به دو اجتماع افتاد که در دو دسته تشکیل شده بودند و هر اى حلقه اى تشکیل داده و سرگرم بودند؛ یک دسته به عبادت و ذکر خدا، و دسته اى به و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم و مشغول بودند. حضرت از دیدن هر دو دسته مسرور و خرسند گردید و به همراهانش فرمود: این هر دو دسته کار نیک نموده و بر خیر و سعادتند. لکن من براى کردن و دانا شدن مردم فرستاده شده و گشته ام. پس خودش به طرف همان دسته که به تعلیم و تعلم اشتغال داشتند، رفت و در حلقه آنان نشست. ✳️شداد بن اوس گفت : بر رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد شدم و چهره مبارکش را بدان گونه دیدم که مرا ناراحت ساخت. عرض کردم : چه پیش آمده است ؟ فرمودند: بر امتم از شرک مى ترسم. عرض کردم : آیا پس از شما مشرک مى شوند؟ فرمودند: آنان خورشید و ماه و بت و سنگ نمى پرستند، ولى مى کنند و ریا خود شرک است و سپس آیه ۱۱۰ سوره کهف را تلاوت فرمودند: فمن کان یرجوا لقأ ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعبادة ربه احدا هر کس امید دیدار خود دارد، باید کار شایسته کند و در پرستش ‍ پروردگار خویش، کسى را شریک نگیرد. ✳️روزى مردى مسلمانى که همه روز را آبیارى کرده بود، پشت سر جبل به نماز ایستاد. معاذ به خواندن سوره بقره آغاز کرد! آن مرد طاقت ایستادن نداشت و منفردا نماز خود را با پایان رسانید. معاذ به او گفت : تو کردى و از صف ما جدا شدى ! رسول خدا صلى الله علیه و آله از این ماجرا آگاه گردید و چنان شد که نظیر آن حالت را از او ندیده بودند، و به معاذ فرمود: شما مسلمانان را رم مى دهید و از دین اسلام بیزارشان مى کنید. مگر نمى دانید که در صف جماعت بیماران، ناتوانان، و کارکنان نیز ایستاده اند؟! در کارهاى دسته جمعى باید طاقت ضعیف ترین افراد را در نظر گرفت، چرا از سوره هاى کوتاه نخواندى ؟!  ✳️ در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله میدان جنگ بود، به محضر او رسید و رکاب شترش را گرفت و گفت : یا رسول الله، عملى را به من بیاموز که سبب رفتنم به گردد. حضرت فرمود: با مردم آن گونه رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند، و از رفتار با آنها که خوشایند تو نیست، بپرهیز. 🍃 🦋🍃 @takhooda
📃 مسعود پای کامپیوتر نشسته است که ناگاه بغضش می‌ترکد و اشک می‌ریزد.می‌پرسم چه شده است؟ می‌گوید: نتایج قبول‌شدگان رشته‌ی پزشکی را دیدم که من با اختلاف جزئی از آن‌ها قبول نشده‌ام. اگر من یک سؤال در زیست‌شناسی درست زده بودم الآن یک‌سال دیگر پشت کنکوری نبودم. تازه از قبول‌شدن امسال هم ناامیدم، فقط یک سؤال زندگی مرا تغییر داد. به یاد آیه‌ای می‌افتم: 🌼فأَمّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازینُهُ (6 - قارعه) ☘اما کسى که (در آن روز) ترازوهای (اعمالش) سنگین است. 🌼فهُوَ فی عیشَة راضِیَة (7 - قارعه) ☘در یک زندگى خشنودکننده خواهد بود. واقعاً دنیا هم آزمون آخرت است. مبادا از انجام کوچک‌ترین عبادت و ذکر و کار نیک غفلت کنیم. چه بسا همین یک کار نیک خرد که دادنِ سیب کوچکی دستِ یتیمی باشد، باعث شود وزنه‌ی اعمال صالح‌مان سنگین‌تر شود و بهشتی شویم. مسعود یک‌سال و سال‌های دیگر می‌تواند پشتِ کنکور باشد و غفلت و کسری یک سؤال را جبران کند ولی بعد از مرگ، دیگر فرصتی برای جبران نیست. 🍃 🦋🍃 @takhooda
📃 نقل است که در روزگاری راهداری ظالم و بد کس و بی دیانت بود که همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت. مردم می گفتند: آیا حال این راهدار چگونه باشد؟ قضا را شبی یکی از صلحا او در خواب دید که به کمال خوشوقتی آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید، ای مرد! تو نه آن مرد راهداری که مردم را ظلم می نمودی؟ گفت: بلی، آن مرد گفت: می خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه کردی و این مرتبه از چه جهت یافتی؟ آن مرد گفت: کرم خدا بر عصیان من زیادتی کرد و مرا بخشید. آن مرد گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که وسیله بخشش بیان کن! آن مرد راهدار گفت: در حین حیات روزی از راهدار خانه می رفتم که به گماشتگان سرکشی نمایم، در میان راه طفلی را دیدم که گریه می کند و ظرف شکسته و دوشاب او ریخته، از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکی از خویشان ببرم، در عرض راه پای من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر دادن مشکل است. چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته و به خانه خودم بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و به او دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. 📚عجب حکایتی ✍سید ابوالحسن حسینی 🍃 🦋🍃 @takhooda
قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما از خواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . . بشنوید ای دوستان این داستان خود حکایت نقد حال ماست آن 💥روزی شیوانا، با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می‌گوید که اگر قدر او را ندانند و هر چه می‌گوید را گوش نکنند، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت. وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید: «آیا تو واقعا می‌خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟» مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: «البته که نه! من فقط می‌خواهم از ترس بدون من بودن، حرفهایم را گوش کنند!» شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت: «این کارِ تو به شدت خطرناک است. تو با این کارَت آنها را وادار می‌کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند!» مرد با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و با طعنه گفت: «این مرد نمی‌داند که زن و فرزند من نقاشی نمی‌دانند!!» شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد، همان مرد فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود می‌زد گفت: «استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده و گفته‌اند دیگر علاقه‌ای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را به ترک و تنهایی تهدید می‌کردم ولی اکنون آنها این بلا را بر سرِ من آورده‌اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟» شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت: «به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی، تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن، آنها را به آینده‌ای تاریک نوید می‌دادی، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه‌های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می‌تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد... برخیز و تا دیر نشده سعی کن تا در تابلو‌ی جدیدی که آنها تازه کشیده‌اند، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی‌توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلویی که الآن کشیده‌اند را مقابل چشمانت علم می‌کنند و می‌گویند: «خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!» (داستان‌های شیوانا، فرامرز کوثری) مراقب گفته‌هایمان باشیم. كلام ما، نقاش زندگی ماست. نکته مهم : از کلام تو بر تو حکم میشود . 🍃 🦋🍃 @takhooda
حـــــکایت خیلی خیلی زیبا و آموزنده روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند! شیخ بگفتا؛ این سه تپه خاک را می‌بینید؟ گفتند بله شیخ گفت خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش! گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟ گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند. شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت می‌کنند شاعباس گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟ شیخ گفتا اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام. همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟ شیخ می‌گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند. شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد؟ شیخ گفت اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم. شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن جـــــلاد شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من و خانواده‌ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند. اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است، من او را نکشته‌ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ شیخ گفت: زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است گفتم: خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم! شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند. این نگهبان در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی‌اصل ونصب خدمت کردم و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگتر از خودش خدمت کند. من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام . پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من 🍃 🦋🍃 @takhooda
🌱 زنانی که در روایات جزء یاران امام زمان (عج‌) شمرده شده‌اند: ۱- صیانه ماشطه : در کتاب خصائص فاطمیه آمده است:‌ در دولت مهدی ۱۳ زن برای معالجه زخمیان، زنده گشته وبه دنیا باز می گردند که یکی از آنان صبّانه ماشطه است . ✨صیانه کیست ؟ صیانه همسر حزقیل و آرایشگر دختر فرعون بوده است . حزقیل همسر صبّانه، پسرعموی فرعون وخزانه‌دار وی بوده و حزقیل همان مومن خاندان فرعون بوده است که به پیامبر زمانش، حضرت موسی (ع) ایمان آورده بود . 📗( ریاحین الشریعه ج۵ ص ۱۵۳ و خصائص فاطمیه ص ۳۴۳) 🔅پیامبر در باره نحوه شهادت صیانه می‌فرماید : در شب معراج، در سیر بین مکه ومسجد الاقصی، ناگهان بوی خوشی به مشامم رسید که هرگز مانند آن را نبوئیده ام ، از جبرئیل پرسیدم که این بوی خوش چیست؟ گفت: ای رسول خدا(ص) همسر حزقیل به حضرت موسی ایمان آورده بود وایمان خود را پنهان می‌کرد. شغل و عمل او آرایشگری در حرمسرای فرعون بود. روزی مشغول آرایش دختر فرعون بود که ناگهان شانه از دست او افتاد و بی اختیار گفت: بسم الله ، دختر فرعون گفت: آیا پدر مرا ستایش می کنی؟ گفت: نه، بلکه آن کسی را ستایش میکنم که پدر تو را آفریده است، و او را از بین خواهد برد . دختر فرعون شتابان نزد پدرش رفت و گفت : زنی که در خانه ما آرایشگر است به موسی ایمان دارد . فرعون اورا احضار کرد وبه او گفت : مگربه خدایی من اعتراف نداری؟ صیانه گفت : هرگز، من از خدای حقیقی دست نمی کشم وتو را پرستش نمی کنم . فرعون ،دستور داد تنور مسی را بر افروختند وچون آن تنور سرخ شد ، دستور داد همه ی بچه های آن زن را در حضور او در آتش انداختند . زمانی که می‌خواستند بچه شیر خوارش را که در بغل داشت، بگیرند ودر آتش افگنند صیانه منقلب شد و خواست که با زبان از دین اظهار برائت وبیزاری کند که ناگاه به امر خدا، آن کودک به سخن آمد وگفت : اصبری یا امّاه انّک علی الحق، ای مادر صبر کن که تو راه حق را می پیمایی . فرعونیان آن زن وبچه شیر خوارش را نیز در آتش افگندند وسوزاندند وخاکسترشان رادر این زمین ریختند وتا روز قیامت این بوی خوش، از این زمین استشمام می شود . 📗(منهاج الدموع ص۹۳) او از زنانی است که زنده می شود ودر رکاب حضرت مهدی(عج) انجام وظیفه می‌کند . ❄️ اللهم عجل لولیک الفرج ❄️ 🍃 🦋🍃 @takhooda
ارزش کارها از دید خداوند نقل می‌کنند ذو النّون مصری که بیشتر به تصوّف معروف بود تا به عرفان، زمستان سردی از منزل خود بیرون می‌آید و می‌بیند یکی از همسایه‌های او که اتّفاقاً یهودی بود، روی برف دانه می‌پاشد. تعجّب کرد که دانه را روی برف نمی‌پاشند، بذر را روی زمین می‌پاشند که محصول بدهد. سؤال کرد: برای چه دانه را روی برف می‌پاشی؟ گفت: جناب ذو النّون، هوا خیلی سرد است، قاعدتاً در این هوای سرد پرنده‌ها به سختی غذا پیدا می‌کنند. دانه می‌پاشم که غذای چند پرنده باشد. ذو النّون گفت: این کار را برای چه کسی می‌کنی؟ آن یهودی گفت: برای خدا. ذو النّون خنده‌ای کرد و یک نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت، گفت: خدا که این چند دانه پاشیدن یک یهودی را نمی‌بیند، «إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ»[۱] خدا از انسان‌های باتقوا قبول می‌کند. آن یهودی گفت: جناب ذو النّون، خدا ببیند یا نبیند، بالاخره غذای چند پرنده که می‌شود. یک مدّتی گذشت، ذو النّون به خانه‌ی خدا مشرّف شده بود، داشت طواف کرد. یک مرتبه در سیل جمعیّتی که دارند پروانه‌وار اطراف خانه‌ی خدا می‌گردند، چشم او به همان همسایه‌ی یهودی افتاد که با چه اشک و حالی طواف می‌کند. گفت: او چه زمانی مسلمان شد که ما خبردار نشدیم؟ ذو النّون خود را از بین جمعیّت به این همسایه‌ رساند، گفت: تو کجا و این کجا؟ تا چشم آن یهودی به ذو النّون افتاد، گفت: جناب ذو النّون، خدا هم دید، هم پسندید. چون ذو النّون به او گفته بود: خدا این چند دانه را نمی‌بیند. گفت: 🌹مژده بده مژده بده یار پسندید مرا 🌹سایه‌ی او گشتم و او برد به خورشید مرا 🌹جان دل و دیده منم گریه‌ی خندیده منم             🌹یار پسندیده منم یار پسندید من همان چند دانه‌ای که پاشیدم، تو گفتی خدا نمی‌بیند، به نظر تو کوچک بود، در چشم خدا بزرگ بود. به من توفیق داد که به من این‌جا آمدم، مسلمان شدم. ذو النّون همان‌جا سر خود را به طرف آسمان بلند کرد، گفت: خدایا، چقدر ارزان می‌خری! یک چیزهایی در چشم ما کوچک است و دیده نمی‌شود، امّا به نظر خدا بزرگ است، نمره می‌دهد، امتیاز می‌دهد و برعکس ما به یک چیزهایی خیلی نمره می‌دهیم، خدا نمره نمی‌دهد، ارزش چندانی نزد او ندارد.  [۱]– سوره‌ی مائده، آیه ۲۷٫ 🍃 🦋🍃 @takhooda
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون" "گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. "او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند." به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛ فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛ سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند. بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم." گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت. روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید. جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد." به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟ و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد. یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز. اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور. و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم." "حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن." جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم. جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد. "روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد. قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد. جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد: به گوهر شاد خانم بگویید؛ "اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت؛ منظورت چیست؟! "مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!" جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى تپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم. من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم. گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است. 🍃 🦋🍃 @takhooda
قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما از خواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . . بشنوید ای دوستان این داستان خود حکایت نقد حال ماست آن 💥روزی شیوانا، با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می‌گوید که اگر قدر او را ندانند و هر چه می‌گوید را گوش نکنند، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت. وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید: «آیا تو واقعا می‌خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟» مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: «البته که نه! من فقط می‌خواهم از ترس بدون من بودن، حرفهایم را گوش کنند!» شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت: «این کارِ تو به شدت خطرناک است. تو با این کارَت آنها را وادار می‌کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند!» مرد با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و با طعنه گفت: «این مرد نمی‌داند که زن و فرزند من نقاشی نمی‌دانند!!» شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد، همان مرد فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود می‌زد گفت: «استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده و گفته‌اند دیگر علاقه‌ای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را به ترک و تنهایی تهدید می‌کردم ولی اکنون آنها این بلا را بر سرِ من آورده‌اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟» شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت: «به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی، تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن، آنها را به آینده‌ای تاریک نوید می‌دادی، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه‌های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می‌تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد... برخیز و تا دیر نشده سعی کن تا در تابلو‌ی جدیدی که آنها تازه کشیده‌اند، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی‌توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلویی که الآن کشیده‌اند را مقابل چشمانت علم می‌کنند و می‌گویند: «خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!» (داستان‌های شیوانا، فرامرز کوثری) مراقب گفته‌هایمان باشیم. كلام ما، نقاش زندگی ماست. نکته مهم : از کلام تو بر تو حکم میشود . 🍃 🦋🍃 @takhooda
حـــــکایت خیلی خیلی زیبا و آموزنده روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند! شیخ بگفتا؛ این سه تپه خاک را می‌بینید؟ گفتند بله شیخ گفت خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش! گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟ گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند. شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت می‌کنند شاعباس گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟ شیخ گفتا اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام. همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟ شیخ می‌گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند. شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد؟ شیخ گفت اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم. شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن جـــــلاد شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من و خانواده‌ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند. اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است، من او را نکشته‌ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ شیخ گفت: زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است گفتم: خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم! شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند. این نگهبان در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی‌اصل ونصب خدمت کردم و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگتر از خودش خدمت کند. من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام . پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من 🍃 🦋🍃 @takhooda
حـــــکایت خیلی خیلی زیبا و آموزنده روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند! شیخ بگفتا؛ این سه تپه خاک را می‌بینید؟ گفتند بله شیخ گفت خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش! گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟ گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند. شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت می‌کنند شاعباس گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟ شیخ گفتا اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام. همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟ شیخ می‌گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند. شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد؟ شیخ گفت اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم. شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن جـــــلاد شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من و خانواده‌ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند. اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است، من او را نکشته‌ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ شیخ گفت: زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است گفتم: خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم! شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند. این نگهبان در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی‌اصل ونصب خدمت کردم و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگتر از خودش خدمت کند. من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام . پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من 🍃 🦋🍃 @takhooda
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون" "گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. "او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند." به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛ فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛ سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند. بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم." گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت. روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید. جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد." به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟ و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد. یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز. اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور. و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم." "حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن." جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم. جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد. "روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد. قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد. جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد: به گوهر شاد خانم بگویید؛ "اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت؛ منظورت چیست؟! "مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!" جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى تپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم. من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم. گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است. 🍃 🦋🍃 @takhooda