مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـت‌و‌هـفتم چادر را از سرم در آوردم و با دست موهایم را مرتب کردم. ف
مادر: _کوثر رفتی پایین چی شد؟؟ +امیر می خواست بره ماموریت اومده خدافظی. فائزه خانوم: _اگر شوهرت خیلی هم خوب باشه همین رفتناش سخته. ولی فکر کنم آیندت تضمینه. +خب همه چی یه سختی هایی داره حالا چه کوچیک چه بزرگ، متوجه منظورتون نمیشم؟؟ _این پول هایی که میدن دیگه. قبل از ازدواج در خیالات خودم می پنداشتم که آنقدر صبور و عاقل میشوم که بتوانم در برابر این رفتار ها عکس العمل های درست نشان دهم؛ اما در پله ی اول طاقتم کم آورد و خیالاتم را خراب کرد. +مگه جونه آدما بازیچه اس؟؟ _برای اینا آره. +خب از این به بعد ماهی یه بار یا من خدمت میرسم یا شما تشریف بیارید، اینجوری هم رفت و آمد هامون بیشتر میشه هم فرصتی هست تا فیش حقوقی همسرم رو نشون بدم بهتون. و با یک عذر خواهی از جا بلند شدم و به بهانه ی شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتم. حرف های فائزه خانوم را می شنیدم: _زهرا دخترت خیلی لجبازه. اصلا نمیخواد حقیقت ها رو باور کنه و خیلی هم لوسه، زود بهش برخورد. دلم میخواست به عقاید و همسر خودش توهین کنم ببینم چه میکند 🙄. نیم ساعتی نشست و رفت. +مامان چرا سکوت میکنی؟؟ بابای من پَسته؟؟ _انقدر تند نرو.... +من سرعتم خیلی هم‌خوبه 😕. آرام خندید و جواب داد: _پس شما سرِ دین و اسلام خیلی مشکل نداشتی مشکلت بابات و شوهرت بود، نه؟ درد دین نداشتی... خواستم چیزی بگویم اما تقریبا حق با مادرم بود؛ در حقیقت درد دین داشتم اما حرف هایم کمی از هدف دور شده بود. _یه کم صبرت رو زیاد کن. الان هم پاشو بیا شام درست کنیم. به امیر تبریک گفتی؟؟ +چیو؟! _خدا قوتت بده دختر، سالگرد ازدواجتون رو. +ای وای. خندید. _خجالت بکش. مشغول شستن کاهو ها بودم اما فکرم به سه ماه پیش کوچ کرد و اشک ها را با خودش آورد. _کوثر چی شد؟؟ نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱