eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهفتـاد‌وهشتـم وقتی پیدا شدم تازه دیدم پدر، مادرم ذره ذره آب می
+زینب جان پاشو. _صبح شده؟ خنده ام‌گرفته بود. +نه عزیزم، پاشو با بابا خداحافظی کن بریم خونه. _بریم خونه؟ +آره مامان جان، نمیشه که اینجا بخوابیم. لبانش را چندین بار به هم زد اما چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. +صبح زود میاییم عزیزم، میدونم... حرفم را قطع کرد: _باشه مامان بریم خونه. زیر چشمانم دست کشیدم. +باشه. از جا بلند شدم و چادرم را سر کردم؛ چقدر بی تابی های یک دخترِ بی پدر سخت بود... ♡♡♡ مشغول اتو زدنِ چادرِ زینب بودم که مادرم کنارم نشست. _خوبی؟ +خوبم شکر... _امروز که با زینب رفتی معراج من و بابات و آقا علی رفتیم بهشت زهرا.... و دیگر ادامه نداد. اتو را از برق کشیدم و با لبخند رو به روی مادرم نشستم. +به چی فکر میکنی حاج خانم؟ و چشمک زدم. مادرم آرام خندید. _دلم برای مرضیه تنگ شده... +راستش منم دلم برای خیلی چیزا تنگ شده ولی خب چه میشه کرد؟ چادر زینب را برداشتم و به چوب لباسی آویزان کردم. +غصه نخور قربونت برم. پیش محمد هم رفتی؟ _آره... +خوبه... و لبخند زدم. چقدر دلم برای محمد تنگ شده بود و به بودنش محتاج بودم. اتو را داخل کمد گذاشتم و دستی به موهای بلندم کشیدم و مرتبشان کردم. +مامان پاشو بریم تو پذیرایی، انقدرم غصه نخور. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهفتـاد‌ونھم +زینب جان پاشو. _صبح شده؟ خنده ام‌گرفته بود. +نه عز
دست مادرم را گرفتم و بوسیدم. _عه این چه کاریه دختر؟ +این یعنی عاشقتم. حالا پاشو بریم دیگه. با مادرم داخل پذیرایی نشستیم؛ قبل از اینکه بنشینم به آشپزخانه رفتم. +مامان چیزی میخوری برات بیارم؟ _نه عزیز. +حتی یه چایی؟ _حتی یه چایی. +قهوه؟ _نه +آبمیوه؟ مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت. +نسکافه چی؟ بازم نوشیدنی هست که نگفتم بگو تا برات بیارم. طبق عادت همیشگی اش دستش را زیر چانه اش حائل کرد و فقط نگاهم کرد.‌ بشقاب غذا را برداشتم و به سمت مادرم رفتم، لبخند دندان نمایی تحویلش دادم: +خب بده به فکرتم؟ _نه. خیلی هم خوبه. کنارش نشستم. +میخوری؟ و به بشقاب روی پایم اشاره کردم. _نه عزیزم نوش جونت. +فردا میخوام روزه بگیرم چون زینب هم هس نمیخوام حالم بد بشه دیگه سحری میخورم. از جا بلند شد. +میری بخوابی؟ _آره، تو هم خوردی پاشو بخواب. +چشم. مادرم که رفت نفس عمیقی کشیدم و به مبل تکیه دادم، مدت ها بود شیطنت از یادم رفته بود. به عکس امیر خیره شدم و لبخند زدم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @az_karbala_ta_shahadat |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـاد دست مادرم را گرفتم و بوسیدم. _عه این چه کاریه دختر؟ +ای
+خوش میگذره؟ دلم خیلی برات تنگ شده... دلم تنگ شده واسه اون شب ها که نماز شب می خوندی و زیر چشمی نگات میکردم بعد پا میشدم برات چایی دم می کردم، میریختم، بعد کنارت مینشستم و شعر میخوندم.... هرچی شعر حفظ می کردم، فقط برای تو بود... فقط برای تو... میشه امشبم شعر بخونم برات؟ دلبر جان میدونم که گوشِ شنوایی... نفس عمیقی کشیدم و بغضم را فرو خوردم: +تقدیرِ من از [بندِ] تو آزاد شدن نیست دیدی که گشودی پر و من پر نگشودم... لبخندِ تلخی زدم: +بی قرارا، یارِ یارا بسته بودم دل به چشمان سیاهت🙂 از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، شیر آب را باز کردم و ظرف ها را شستم. _هنوز بیداری بابا؟ به سمتِ یخچال چرخیدم. +آره، میخواستم برم بخوابم دیگه. _نخواب، باید نماز تو بخونی. و خندید. +وای مگه ساعت چنده؟ _پنج و نیم. آستین های پیرهنم را تا زدم و مشغول جدا کردن فرق سرم بودم. +ممنون که گفتی بابا. لبخند زد و لیوانِ در دستش را پر از آب کرد. _نمازتو که خوندی یک ساعتی بخواب. +نه، من و زینب باید زودتر از همه بریم. _باشه بابا، مراقب خودت باش. +چشم. وضو گرفتم و به اتاق رفتم. نــہ مــرا طــاقــت غــربــت نــہ تــو را خــاطــر قــربــت دل نــهادم بــه صــبــورے ڪــه جــز ایــن چــارہ نــدانــم...♡ نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادویڪم +خوش میگذره؟ دلم خیلی برات تنگ شده... دلم تنگ شده و
نمازم را که خواندم یک صفحه ای قرآن خواندم و جانمازم را جمع کردم و چادر و جانماز را داخل ‌کشو گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم، همان لباس های دیروز را پوشیدم و روبه رو ی آینه ایستادم، چشمانم از روی صورتم سُر خوردند به روی مانتویم، به نظرم باید لباسی را که امیر دوست داشت می پوشیدم، آخر بعد از سال ها دوری این آخرین دیدار بود... دربِ کمد را باز کردم و مانتوی آبی رنگِ بلندم را که روی آستین هایش گل هایی با گلبرگ های آبی و زرد در زمینه ی سفید را داشت برداشتم و به تن کردم و روسری همراهش را هم سرم کردم. با چادرم به آشپزخانه رفتم و به گل ها آب دادم، گل هایی که تو را به یاد من می آوردند، آن ها هم مثل من دلتنگِ نوازشِ صدایت هستند، دلتنگ لبخند هایت، دلتنگِ حضورت... هروقت به ماموریت های داخلی می رفت یا در گذرش گل فروشی می دید یک گلدان میخرید و با ذوق و شوق به خانه می آورد؛ چند ماه آخر می خندید و با اشاره به گل ها میگفت: 《خانوم من نبودم بهشون برسی ها اونوقت که رفتم هی میای نگاهشون میکنی باهاشون درد و دل می کنی، یادگاری های من برای شمان این گلا》 قطره ی اشکِ گوشه ی چشمم را با انگشت سبابه ام پاک کردم و لبخند زدم. _مامان. +جانم؟ _بریم؟ نگاهی به سر تا پایش انداختم. +صبر کن. و بلافاصله به اتاق رفتم و چادرش را از چوب لباسی برداشتم. +اینو سرت کن. _چشم. چادر را که سرش کرد به سمت در رفت. +برو تو ماشین تا چادر رو بزارم سر جاش و بیام. ♡♡♡ کمربندم را بستم و از آینه به زینب نگاه کردم. +خب زینب خانوم چه گلی بخریم؟ _نرگس +رز هم بخریم؟ _باشه. گل ها را به دست زینب دادم و کفش هایمان را در جا کفشی گذاشتم. زینب جلوتر از من داخل شد و من هم پشت سرش. _سلام خوش اومدید. +سلام ممنونم. ببخشید مراسم با همون ساعتیه که گفتید دیگه؟ _بله. +ممنونم، اگه میشه چند دقیقه ای تنها باشیم. و به سمت زینب رفتم و کنارِ دختر و پدر نشستم. زمزمه کردم: +دلم نمیخواد زیاد حرف بزنم، بزار فقط نگات کنم. زینب هم دلش می خواست بیشتر نگاه کند؛ سکوت کرده بود و با چشمان بارانی اش پدر را نگاه میکرد. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادودوم نمازم را که خواندم یک صفحه ای قرآن خواندم و جانمازم ر
شاید هیچ وقت دیگر فرصتش را پیدا نمی کردم. روی دو زانوانم نشستم و آرام برایش شعری را که میخواستم زمزمه کردم: 《از اولش هم گفته بودم که سری از من دیدی که من حق داشتم؛ عاشق تری ازمن دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی اما رهایت کرد عشق دیگری از من آتش شدی، رفتی و گفتی عشق، سوزان است باقی نَمانَد کاش جز خاکستری از من! من عاشقِ لبخند هایت بودم و حالا با خنده های زخمی ات دل می بری از من رفتّی و جا مانده فقط مشت پَری از تو رفتّی و باقی مانده چشمان تری از من 《فالله و خیر حافظا》 خواندم که برگردی برگشته ای با حال و روز بهتری از من. سیده تکتم حسینی》 _مامان بارون میاد؟ به صدا های اطراف کمی بیشتر دقت کردم، راست می گفت باران می آمد... لبخند زدم. +اره مامان بارون میاد. _ما که چتر نداریم.. +عب نداره، بارون بیاد بهتره... و سکوت کردم، مدت ها بود زیر باران قدم نزده بودیم... من باران را دوست داشتم چون تو را بیشتر به رخِ قلبم میکشید، من باران را فقط بخاطر تو می خواستم... با تو هراسی از بیماری نداشتم... _کوثر جان. از جا بلند شدم، بابا علی بود. +جانم؟ _خیلیا بیرونن میخوان بیان تو. نمی دانستم بمانم یا بروم؛ پرسش گرانه نگاه کردم. _فقط اومدم ازت اجازه بگیرم بابا. لبخند کمرنگی زدم. +عیبی نداره بیان تو... و دیت زینب را گرفتم. +پاشو مامان... بی هیچ حرفی بلند شد. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوسوم شاید هیچ وقت دیگر فرصتش را پیدا نمی کردم. روی دو زا
کنار بابا علی ایستادم و با چادرم صورتم را پوشاندم. _مامان دیگه نمیشه برم پیش بابا؟ +میشه، کمی صبر کن. _چشم. و سرش را پایین انداخت. در باز شد و معراج شلوغ... چند قدمی عقب رفتم و منتظر بودم تا راه برایم باز شود اما گویا وقتِ رفتن بود. یک ربعی رفیقان و همرزمانش گویا، کنارش نشستند و نجوا کردند صدای مداحی هم با نجوا ها آمیخته شده بود؛ بعد از یک ربع آماده شدند ببرند محبوب من را... و من قلبم خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبید. _مامان. +جانم؟! صدایش ترس داشت و می لرزید. _بابا رو دارن میبرن؟ سر ها به سمت ما چرخید و از بختِ بدِ من دوربین ها، عاجزانه به پدرم نگاه کردم. پدرم با چشمان اشک بارش به سمت زینب آمد و بوسیدش. _آقا جون میشه باهم بریم پیش بابام؟ __بریم باباجان. دستش را رها کردم. زینب می رفت و پدرم و دوربین ها پشت سرش. همه با دیدن زینب شروع کردن به گریه. کنار پدر نشست و بغلش کرد. _بابا کاش میشد هیچ‌وقت نمی بردنت کاش همیشه اینجا میموندی. و گریه هایش شروع شد. _بابا خیلی دوست دارم.... و برای آخرین بار پدر را بوسید اما طاقت دل کندن نداشت. هیچ کس نتوانست زینب را از جا بلند کند و خودم به سمتش رفتم. +پاشو مامان. نگاهم کرد، لبخند زدم. +پاشو، باید بریم. از جا بلند شد و رو کرد به پدر: _هیچ کس جز شما اینجا راه نداره.. و به قلبش اشاره کرد و با گریه همراهم آمد. خودم خداحافظی نکردم، رویش را نداشتم جلوی این همه چشم خدا حافظی کنم. با زینب از معراج بیرون رفتیم و کنار پله ها نشستیم. زینب سرش را به بازو ام تکیه داد: _دلم برای بابا تنگ میشه... روی سرش دست کشیدم و با بغض گفتم: +بابا کنارمونه... اشک هایم روی چادرم سر خوردند. _بابا جان بلند شید بریم. مگه نمیخوای پا به پای امیر باشی؟ چادرم را درست کردم و ایستادم. هنوز هم باران می آمد؛ سرم را بالا گرفتم و آسمان را نگاه کردم، عاشق آسمان بودی، راستش چند وقتی است فهمیده ام چرا آسمان را دوست داشتی، من هم وقتی نگاه میکنم دلم می خواهد بپرم... سخن‌ها دارم از دست تو در دِل ولیکن .... در « حضورت » بی زبانم! نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوچھارم کنار بابا علی ایستادم و با چادرم صورتم را پوشاندم.
_چتر بیارم براتون؟ +بی زحمت برای زینب.. _نه من نمی خوام مامان. دیگر چیزی نگفتم. +بابا میریم کجا؟ _حسینیه،بعدِ سینه زنی هم که تشیع جنازه.. +زینب برو تو ماشین. منتظر شدم تا زینب برود. +بابا من میخوام با ماشینی برم که امیر هس، میخوام خودم و خودش باشیم. _باشه بابا. من هم پشت آمبولانس سوار شدم و در را بستند. با دستم روی تابوت دست کشیدم. +چقدر سخته، خدا حافظی امروز از روزی که میرفتی سخت تره... امروز می خوام برام دعا کنی صبور بشم. دعا کن برام. و سرم را روی تابوت گذاشتم و خلوت کردم... چقدر دلم اشک می خواست... اشک هایم را پاک کردم. +دلم میخواد یه دل سیر نگات کنم، باهات حرف بزنم اما اگه بخوام‌ نگات کنم نمی تونم حرف بزنم... اگه بخوام حرف بزنم نمیتونم نگات کنم... لبخند زدم: +میدونم دیگه نمی زارن کنارت باشم پس بذار چیزی که ازم خواستی رو انجام بدم. کیفم را باز کردم و وسایلی که امیر برایم در آن دفترچه نوشته بود را روی پایم گذاشتم؛ تسبیحی که خودمان با تربتِ سفره ی عقدمان درست کرده بودیم و زیارت عاشورا ی در کتابخانه را برایش آورده بودم. درِ تابوت را باز کردم و هر چه می خواست را کنارش گذاشتم. +صبر کن، داشت یادم می رفت... از جیبِ کنار کیفم سربندِ را هم در آوردم و بوسیدمش و کنار بقیه ی وسایل گذاشتم. +اینم کاری که از دستم بر میومد... میدونم همیشه تو کارا رو کردی ولی این بارم منو یادت نره ها، منم شفاعت کن اونوقت از مهریه ام هم می گذرم... و اشک هایم باز هم راهشان را پیدا کردند. لبخندِ تلخی زدم و ادامه دادم: +رفتی اونجا نکنه حواست کلا پرت شه ما رو یادت بره ها. امیر جان سلام منو به بی بی برسون به حضرت زهرا برسون بگو چیز ناقابلیه ولی از منِ حقیر با همه ی کم و کاستی هاش قبول کنن... دستم را جلوی دهانم گرفتم و هی هی کردم. دلم تنگ بود و جا مانده... حال خوبی نداشت. ماشین از حرکت ایستاد، درِ تابوت را گذاشتم و رویش دست کشیدم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوپنجم _چتر بیارم براتون؟ +بی زحمت برای زینب.. _نه من نمی
در باز شد. _کوثر جان بیا پایین. و دستش را به سمتم دراز کرد‌. زیر چشمانم دست کشیدم و و از جا بلند شدم و با قامتی خمیده پیاده شدم. +مامان خودم میتونم بیام زحمتت میشه. زینب کو؟ _پیش بابات اینا. به سختی داخل حسینیه رفتیم. مادرم به صندلی ها اشاره کرد. _بریم یکم بشین. +نه مامان مگه من چه فرقی دارم؟ روی زمین میشینم. مادرم دیگر اصرار نکرد و کنارم نشست؛ حسینیه خیلی شلوغ بود و بدون جلب توجه ته حسینیه نشستیم. صدای صلوات و بوی گلاب فضا را زیبا تر می کرد. قبل از جمعیت روی پا ایستادم و نظاره گر شدم. بعد از خوش آمد گویی ها تابوت را بالای سِن گذاشتند و زینب را کنار پدر. آن روز از سر بریده خواندند و حکایت رفتنت را برای همه گفتند... تا آن روز کمتر کسی می دانست تو چه شده ای، اما میدانی پیشِ دختر نباید از سر بریده ی پدر بگویند، آخر غرورش می شکند؛ باز هم خداراشکر در جوابِ گریه هایش تازیانه نخورد... چای را کنارش گذاشتم و صدای تلویزیون را زیاد کردم. +نمیدونم چرا! ولی دلم میخواد یه بار یکی مداح ها رو ببینم و توی هیئتشون باشم. لیوان چای را به سمتم گرفت و لبخند زد: _خانوم شاید تا وقتی هستم نتونم آرزوت رو برآورده کنم... وسط حرفش پریدم: +عیبی نداره که. _ولی شما دعا کن شهید بشم اونوقت قول میدم این آرزوت رو هم برآورده کنم... لبخند تلخی زدم و به همراه مادرم از جا بلند شدم، باز هم به قولت عمل کردی و از حق هم نگذریم زیبا شرح کرد رفتنت را... هنوز هم باران میآمد و شدیدتر هم شده بود، دستم را زیر باران گرفتم و لبخند زدم. برخورد دانه های باران روی دستم را دوست داشتم، از حیات سخن می گفتند، از عشق... زینب داشت کنار پدر تا آخرین مقصد قدم میزد و من از دور نظاره گرشان بودم و با بغضِ در گلویم کنار می آمدم‌... من باید صبوری میکردم تا آرام می شدم، مگر نه؟ مداح می خواند و باران می آمد اما از تعداد جمعیت نه تنها کاسته نمی شد بلکه هر که با دلی بی قرار به جمع می پیوست و قصد داشت فرمانده را تا منزلگه آخر بدرقه کند، فرمانده ای که تنها چند استخوان از پیکرِ بی سر و پهلو شکسته اش بعد از سالها با التماس های دخترکش برگشته بود، پیکری که هنوز هم بیش ترش جا مانده بود و هر گلی که بروید بوی او را در دمشق، میانِ درختان زیتون تا خلیج فارس جاری می کند و ملت ها را عاشق تر... تو تنها دلبر من نبودی بلکه حال معشوقه ی تمامِ این مردمِ دل سوخته و عاشق شده ای نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوششم در باز شد. _کوثر جان بیا پایین. و دستش را به سمتم د
از مادرم فاصله گرفتم و با موجِ جمعیت چند قدمی به عقب رفتم، حالا من هم با بقیه یکی بودم. در حسینیه دور از عمه ها و خاله ها و... نشستم و حالا هم فاصله گرفته بودم، بگذار خودمان باشیم؛ ما هم کمی تنهایی را حس کنیم. با دستم آرام به روی سینه می زدم و به مداح گوش می کردم. _خانم ببخشید. چند باری این صدا را شنیدم اما فکر نمیکردم مخاطبش باشم، دستش را به روی شانه ام گذاشت. +بله؟ _شهید رو کجا دفن میکنن؟ +بهشت زهرا، پیش مادرشون. سرش را تکان داد و اشک هایش را پاک کرد. لبخند تلخی زدم، قبل از رفتن برای خودش قبر هم خریده بود و می گفت: 《درسته پیکرم برنمیگرده ولی خدا رو چه دیدی شاید لیاقت نداشتم و برگشتم...》 و حالا آنجا برای مادرش شده بود. تمام خاطرات را مرور کردم تا وقتی به آخرین خانه برسیم، آخرین خانه ای که برای من میشد پاتوق همیشگی... رفتم جلو و کنارم مادرم ایستادم. _پس کجا بودی دختر؟ +رفتم عقب تر، خواستم تنها باشم... مادرم کمی نگاهم کرد و چیزی نگفت. قصد کردم بروم جلوتر،مادرم دستم را گرفت. _برای چی میخوای بری جلو؟ +نرم؟! _میدونم دلت میخواد اونجا باشی ولی خیلی شلوغه نمی تونی بری اگه هم بری اجازه نمیدن بری جلو دیگه. +زینب... _الان میاد، صبر کن داره با باباش خدافظی میکنه نمیشنوی؟ راست میگفت، صدای زینب بود. چادرم را جلوتر کشیدم و گریه کردم. _مامان. صدای گرفته ی دخترِ نه ساله ام بود. روی زانو نشستم و آغوشم را برایش باز کردم. _بابا رفت. و هق هق میکرد. پیشانی اش را بوسیدم. +آروم باش دختر قشنگم، آروم باش... _سید این جماعت امروز بی قراری های دخترت رو دیدن، دخترت شنید باباش سرش رو بریدن سید دخترت فقط شنید آی مردم پس رقیه چکار کرد؟ چی کشید؟ نزارید دخترِ سید تنها بمونه نکنه یه وقت زخم زبون بزنید بهش... او ادامه میداد و صدای ناله ها بلند می شد. از جمعیت کمی فاصله گرفتیم و زینب را در آغوشم گرفتم و گذاشتم گریه کند تا آرام شود، حتی به ظاهر. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوهفتم از مادرم فاصله گرفتم و با موجِ جمعیت چند قدمی به ع
جمعیت آرام آرام پراکنده شدند و رفتند. از جا بلند شدم. +دختر مامان پاشو، پاشو برو خونه. باید زودتر بری خونه مریض نشی. بغض کرد. _پس تو نمیای مامان؟ +تو برو منم میام. باشه؟ دستش را گرفتم و به سمت پدرم رفتم، داشت به مزار امیر نگاه میکرد. +بابا. _جانم؟ +زینب رو ببرید خونه، منم میام. پدرم سرش را بالا آورد تا چیزی بگوید اما با دیدن حالم حرفی نزد. چادرم خیس شده بود و باز هم باران می آمد، اما این بار نم نم. کنارش نشستم، بابا علی هم بود، سرش را روی مزار گذاشته بود و اشک می ریخت. +بابا. سرش را بلند کرد، لبخند کمرنگی زدم. +خدایی نکرده مریض میشید، پاشید بریم خونه. به ریش هایش دست کشید. _عیبی نداره بابا. به خودت هم بگو. لبم را به دندان گرفتم تا این همه نلرزد. +من اشکال نداره شما باید برید خونه. دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه کرد. +بابا لطفا. از جا بلند شد. _مواظب خودت باش بابا جان. دستم را روی چشمم گذاشتم. بابا علی دور و دور تر میشد؛ وقتی رفت کش چادرم را از روی سرم برداشتم و چادرم را جلوی صورتم کشیدم مثل بابا علی سرم را روی مزار گذاشتم و گریه کردم، من بودم و او... تمامِ دلتنگی هایم را گریه کردم، زیر باران.. سرم را برداشتم و با اشک مشغول قرآن خواندن شدم، چشمانم را بستم و قرآن را باز کردم: 《سوره ی نحل آیه ی ۸۸》 تا آخره سوره ی اسرا خواندم. پلاستیک و پرچم را کنار زدم و خاکی را که کمی گِل شده بود با دستم جا به جا کردم و اشک ریختم. +من هنوزم دل نکندم ازت. دستانم را روی هم‌گذاشتم و سرم را روی دستانم. تمام روز هایی که نبود را کنارش ماندم اما باز هم کم بود، آن همه ساعت را یکی، دو ساعت جبران نمی شد. +خوش به حالت. از جا بلند شدم و راهی شدم‌. این بار واقعا تکه ای از قلبم را کنارش جا گذاشتم، آن تکه ای که خودش در آن بود، بقیه ی قلبم پیش خودم ماند... آخر خالقم در آن بود و خودش گفت کسی را جز من راه نده اما تو از جنس آسمان بودی، برای آسمان. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوهشتم جمعیت آرام آرام پراکنده شدند و رفتند. از جا بلند ش
_زینب. دفتر را بستم و در کشو گذاشتم. سلام خسته نباشی. گرفتی کاغذا رو؟ _سلام کجا بودی؟ آره گرفتم. و پلاستیک نسبتا بزرگی را به سمتم گرفت. _ناهار داریم؟ خندیدم. بله ناهار هم داریم، بیا تو آشپزخونه. ظرف ها را شستم و مشغولِ دستمال کشیدنِ میز شدم. _برو نقشه هاتو بکش من تمیز میکنم. تموم شد دیگه. و لبخند زدم. فردا کلاس رو نمیرم. _چرا؟ اخه نقشه ها رو نکشیدم. _الان بکش من کاراتو میکنم. ببینم چی میشه، نخوابی ها نیم ساعت دیگه چایی میخوام دم کنم. _چشم. و کنترل تلویزیون را برداشت. به اتاق رفتم و دفترِ قهوه ای رنگ را برداشتم. شروع کردم به ورق زدنِ دفتر؛ تمام نوشته ها را احساس میکردم و گویا میدیدم، مثل کسی که همه را زندگی کرده مرور میکردمش. _چی میخونی؟ بیا تو. کنارم نشست. این دفتریه که مامانم گفته بود بخونمش. دفتر را به سمتش گرفتم. _خوندیش؟ اره خوندم. و به زمین خیره شدم. _خوبی زینب؟ دفتر را داخل کشو گذاشتم. نمیدونم راستش. طاها میای بریم پیش مامانم؟ _آره عزیزم پاشو حاضر شو. و از اتاق بیرون رفت. مانتو و شالم را پوشیدم و چادرِ دانشجویی ام را سر کردم. طاها نگه دار گل بخریم‌. ماشین را کنار خیابان نگه داشت و پیاده داشت. _خدمت شما. و گل ها را به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و لبخند زدم. دستت درد نکنه. قرآن را بستم. طاها برایم از ماشین دستمال آورده بود با لبخند کمرنگی از دستش گرفتم و اشکهایم را پاک کردم‌. __میدونی طاها من وقتی به دنیا اومدم همون روز خبر شهادت بابام رو اوردن بابایی که هیچ وقت ندیدمش، تولدِ من و بابام تو یه روزه، خیلی سخته که تولدم با شهادتش هم تو یه روزه. مامانم هم برام مادری کرد هم پدری. مامانم بابام رو خیلی دوست داشت، بشدت عاشقش بود. ولی توی اون روزا از خودش گذشت، بغضاش رو خورد، غماش رو توی دلش نگه داشت، هر چی حرف زدن بهش ریخت توی خودش تا من چیزیم نشه تا منو بزرگ‌کنه عروس کنه... بغضِ در گلویم اجازه نداد ادامه دهم... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادونهم _زینب. دفتر را بستم و در کشو گذاشتم. سلام خسته نباش
🍃 _زینب جان آروم باش. مامانم حتی از قلب دردش هم چیزی نگفت که من عروسیم خراب نشه آخرشم وقتی هیچ کس کنارش نبود تنهامون گذاشت. گل ها را پر پر کردم و از جا بلند شدم، یکی، دو ساعتی پیش پدر مادرم نشستیم و به خانه برگشتیم. رفتنِ مادرم از همه چیز برایم سخت تر بود؛ وقتی خاله رضوان بغلم کرد و گفت مادرت رفت دنیا روی سرم خراب شد و رفتنِ پدرم، مادربزرگم و دایی محمدم برایم تازه شد، انگاری هر چهار نفر را همان موقع از دست دادم، مادرم حضور پدرم را برایم تازه تر میکرد وقتی رفت انگار پدر هم تازه رفت... ♡♡♡ چمدان را از دست طاها گرفتم: آروم بیا پایین، مواظب باش نیوفتی ها. _نه انقدر نگران نباش. اخه خیلی دوست دارم‌. _من بیشتر دوست دارم زینب خانوم. با کمکِ طاها لباس ها را تا کردم و داخل چمدان چیدم. فردا زودتر راه بیوفتیم که از مامان رضوانینا هم خداحافظی کنیم. _چشم. چمدان را به زور از پله ها پایین بردم. طاها بیا دیگه دیر شد. همان طور که دکمه ی آستینش را می بست از پله ها پایین آمد. _اومدم، چرا عجله میکنی؟ تو خیلی آرومی. خندید و چیزی نگفت. کمربند را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آرام دکمه ی آیفون را فشار دادم. _بله؟ مائیم مامان. _بیا تو عزیزم. طاها آرام در را بست و همراهم آمد؛ مامان رضوانه جلوی در ایستاده بود. بغلش کردم، پیشانی ام را بوسید. _خوش اومدید. طاها لبخند زد. _مامان اومدیم خداحافظی. _پس بالاخره راهی شدید مشهد. ما رو هم دعا کنید. چشم حتما. _بابا خونه نیس؟؟ _نه، سیدعلی رفته نون بخره. _پس تو کوچه میبینیمش احتمالا. بریم دیگه زینب جان. با مامان رضوانه خدا حافظی کردیم و بیرون رفتیم. در راه بابا را هم دیدیم و از او خدا حافظی کردیم. ♡♡♡ رو به روی گنبد ایستادم و به آقا سلام دادم، مادرم همیشه می گفت آرامشت را از اینجا بگیر، آرامشِ اینجا ابدی ست. حالا آمده بودیم آرام شویم، بجای ماه عسل بعد از یک سال آمدیم، دو هفته بعد از عروسی من و سید طاها مادرم تنهایمان گذاشت و به آرزویش رسید، او فقط منتظر بود تا من سر و سامان بگیرم، بعد از مدت ها دوباره به پدرم رسید... عشق را باید از پدر مادرم یاد بگیرم...❤️🍃 پرنده شد به هوایت دل پریشانش🍃💕 نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 برای شادی روح شهدا صلوات 💚 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱