مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوهفتـادوهشتـم وقتی پیدا شدم تازه دیدم پدر، مادرم ذره ذره آب می
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوهفتـادونھم
+زینب جان پاشو.
_صبح شده؟
خنده امگرفته بود.
+نه عزیزم، پاشو با بابا خداحافظی کن بریم خونه.
_بریم خونه؟
+آره مامان جان، نمیشه که اینجا بخوابیم.
لبانش را چندین بار به هم زد اما چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
+صبح زود میاییم عزیزم، میدونم...
حرفم را قطع کرد:
_باشه مامان بریم خونه.
زیر چشمانم دست کشیدم.
+باشه.
از جا بلند شدم و چادرم را سر کردم؛ چقدر بی تابی های یک دخترِ بی پدر سخت بود...
♡♡♡
مشغول اتو زدنِ چادرِ زینب بودم که مادرم کنارم نشست.
_خوبی؟
+خوبم شکر...
_امروز که با زینب رفتی معراج من و بابات و آقا علی رفتیم بهشت زهرا....
و دیگر ادامه نداد. اتو را از برق کشیدم و با لبخند رو به روی مادرم نشستم.
+به چی فکر میکنی حاج خانم؟
و چشمک زدم. مادرم آرام خندید.
_دلم برای مرضیه تنگ شده...
+راستش منم دلم برای خیلی چیزا تنگ شده ولی خب چه میشه کرد؟
چادر زینب را برداشتم و به چوب لباسی آویزان کردم.
+غصه نخور قربونت برم. پیش محمد هم رفتی؟
_آره...
+خوبه...
و لبخند زدم. چقدر دلم برای محمد تنگ شده بود و به بودنش محتاج بودم. اتو را داخل کمد گذاشتم و دستی به موهای بلندم کشیدم و مرتبشان کردم.
+مامان پاشو بریم تو پذیرایی، انقدرم غصه نخور.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱