مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوهشتـاد دست مادرم را گرفتم و بوسیدم. _عه این چه کاریه دختر؟ +ای
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوهشتـادویڪم
+خوش میگذره؟ دلم خیلی برات تنگ شده... دلم تنگ شده واسه اون شب ها که نماز شب می خوندی و زیر چشمی نگات میکردم بعد پا میشدم برات چایی دم می کردم، میریختم، بعد کنارت مینشستم و شعر میخوندم.... هرچی شعر حفظ می کردم، فقط برای تو بود... فقط برای تو... میشه امشبم شعر بخونم برات؟ دلبر جان میدونم که گوشِ شنوایی...
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را فرو خوردم:
+تقدیرِ من از [بندِ] تو آزاد شدن نیست
دیدی که گشودی پر و من پر نگشودم...
لبخندِ تلخی زدم:
+بی قرارا، یارِ یارا بسته بودم دل به چشمان سیاهت🙂
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، شیر آب را باز کردم و ظرف ها را شستم.
_هنوز بیداری بابا؟
به سمتِ یخچال چرخیدم.
+آره، میخواستم برم بخوابم دیگه.
_نخواب، باید نماز تو بخونی.
و خندید.
+وای مگه ساعت چنده؟
_پنج و نیم.
آستین های پیرهنم را تا زدم و مشغول جدا کردن فرق سرم بودم.
+ممنون که گفتی بابا.
لبخند زد و لیوانِ در دستش را پر از آب کرد.
_نمازتو که خوندی یک ساعتی بخواب.
+نه، من و زینب باید زودتر از همه بریم.
_باشه بابا، مراقب خودت باش.
+چشم.
وضو گرفتم و به اتاق رفتم.
نــہ مــرا طــاقــت غــربــت
نــہ تــو را خــاطــر قــربــت
دل نــهادم بــه صــبــورے
ڪــه جــز ایــن چــارہ نــدانــم...♡
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱