eitaa logo
مجله هنری طلعت
1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوپنجم _چتر بیارم براتون؟ +بی زحمت برای زینب.. _نه من نمی
در باز شد. _کوثر جان بیا پایین. و دستش را به سمتم دراز کرد‌. زیر چشمانم دست کشیدم و و از جا بلند شدم و با قامتی خمیده پیاده شدم. +مامان خودم میتونم بیام زحمتت میشه. زینب کو؟ _پیش بابات اینا. به سختی داخل حسینیه رفتیم. مادرم به صندلی ها اشاره کرد. _بریم یکم بشین. +نه مامان مگه من چه فرقی دارم؟ روی زمین میشینم. مادرم دیگر اصرار نکرد و کنارم نشست؛ حسینیه خیلی شلوغ بود و بدون جلب توجه ته حسینیه نشستیم. صدای صلوات و بوی گلاب فضا را زیبا تر می کرد. قبل از جمعیت روی پا ایستادم و نظاره گر شدم. بعد از خوش آمد گویی ها تابوت را بالای سِن گذاشتند و زینب را کنار پدر. آن روز از سر بریده خواندند و حکایت رفتنت را برای همه گفتند... تا آن روز کمتر کسی می دانست تو چه شده ای، اما میدانی پیشِ دختر نباید از سر بریده ی پدر بگویند، آخر غرورش می شکند؛ باز هم خداراشکر در جوابِ گریه هایش تازیانه نخورد... چای را کنارش گذاشتم و صدای تلویزیون را زیاد کردم. +نمیدونم چرا! ولی دلم میخواد یه بار یکی مداح ها رو ببینم و توی هیئتشون باشم. لیوان چای را به سمتم گرفت و لبخند زد: _خانوم شاید تا وقتی هستم نتونم آرزوت رو برآورده کنم... وسط حرفش پریدم: +عیبی نداره که. _ولی شما دعا کن شهید بشم اونوقت قول میدم این آرزوت رو هم برآورده کنم... لبخند تلخی زدم و به همراه مادرم از جا بلند شدم، باز هم به قولت عمل کردی و از حق هم نگذریم زیبا شرح کرد رفتنت را... هنوز هم باران میآمد و شدیدتر هم شده بود، دستم را زیر باران گرفتم و لبخند زدم. برخورد دانه های باران روی دستم را دوست داشتم، از حیات سخن می گفتند، از عشق... زینب داشت کنار پدر تا آخرین مقصد قدم میزد و من از دور نظاره گرشان بودم و با بغضِ در گلویم کنار می آمدم‌... من باید صبوری میکردم تا آرام می شدم، مگر نه؟ مداح می خواند و باران می آمد اما از تعداد جمعیت نه تنها کاسته نمی شد بلکه هر که با دلی بی قرار به جمع می پیوست و قصد داشت فرمانده را تا منزلگه آخر بدرقه کند، فرمانده ای که تنها چند استخوان از پیکرِ بی سر و پهلو شکسته اش بعد از سالها با التماس های دخترکش برگشته بود، پیکری که هنوز هم بیش ترش جا مانده بود و هر گلی که بروید بوی او را در دمشق، میانِ درختان زیتون تا خلیج فارس جاری می کند و ملت ها را عاشق تر... تو تنها دلبر من نبودی بلکه حال معشوقه ی تمامِ این مردمِ دل سوخته و عاشق شده ای نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱