eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وهشتـادوهشتم جمعیت آرام آرام پراکنده شدند و رفتند. از جا بلند ش
_زینب. دفتر را بستم و در کشو گذاشتم. سلام خسته نباشی. گرفتی کاغذا رو؟ _سلام کجا بودی؟ آره گرفتم. و پلاستیک نسبتا بزرگی را به سمتم گرفت. _ناهار داریم؟ خندیدم. بله ناهار هم داریم، بیا تو آشپزخونه. ظرف ها را شستم و مشغولِ دستمال کشیدنِ میز شدم. _برو نقشه هاتو بکش من تمیز میکنم. تموم شد دیگه. و لبخند زدم. فردا کلاس رو نمیرم. _چرا؟ اخه نقشه ها رو نکشیدم. _الان بکش من کاراتو میکنم. ببینم چی میشه، نخوابی ها نیم ساعت دیگه چایی میخوام دم کنم. _چشم. و کنترل تلویزیون را برداشت. به اتاق رفتم و دفترِ قهوه ای رنگ را برداشتم. شروع کردم به ورق زدنِ دفتر؛ تمام نوشته ها را احساس میکردم و گویا میدیدم، مثل کسی که همه را زندگی کرده مرور میکردمش. _چی میخونی؟ بیا تو. کنارم نشست. این دفتریه که مامانم گفته بود بخونمش. دفتر را به سمتش گرفتم. _خوندیش؟ اره خوندم. و به زمین خیره شدم. _خوبی زینب؟ دفتر را داخل کشو گذاشتم. نمیدونم راستش. طاها میای بریم پیش مامانم؟ _آره عزیزم پاشو حاضر شو. و از اتاق بیرون رفت. مانتو و شالم را پوشیدم و چادرِ دانشجویی ام را سر کردم. طاها نگه دار گل بخریم‌. ماشین را کنار خیابان نگه داشت و پیاده داشت. _خدمت شما. و گل ها را به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و لبخند زدم. دستت درد نکنه. قرآن را بستم. طاها برایم از ماشین دستمال آورده بود با لبخند کمرنگی از دستش گرفتم و اشکهایم را پاک کردم‌. __میدونی طاها من وقتی به دنیا اومدم همون روز خبر شهادت بابام رو اوردن بابایی که هیچ وقت ندیدمش، تولدِ من و بابام تو یه روزه، خیلی سخته که تولدم با شهادتش هم تو یه روزه. مامانم هم برام مادری کرد هم پدری. مامانم بابام رو خیلی دوست داشت، بشدت عاشقش بود. ولی توی اون روزا از خودش گذشت، بغضاش رو خورد، غماش رو توی دلش نگه داشت، هر چی حرف زدن بهش ریخت توی خودش تا من چیزیم نشه تا منو بزرگ‌کنه عروس کنه... بغضِ در گلویم اجازه نداد ادامه دهم... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱