مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوهفتـادونھم +زینب جان پاشو. _صبح شده؟ خنده امگرفته بود. +نه عز
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوهشتـاد
دست مادرم را گرفتم و بوسیدم.
_عه این چه کاریه دختر؟
+این یعنی عاشقتم. حالا پاشو بریم دیگه.
با مادرم داخل پذیرایی نشستیم؛ قبل از اینکه بنشینم به آشپزخانه رفتم.
+مامان چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه عزیز.
+حتی یه چایی؟
_حتی یه چایی.
+قهوه؟
_نه
+آبمیوه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت.
+نسکافه چی؟ بازم نوشیدنی هست که نگفتم بگو تا برات بیارم.
طبق عادت همیشگی اش دستش را زیر چانه اش حائل کرد و فقط نگاهم کرد. بشقاب غذا را برداشتم و به سمت مادرم رفتم، لبخند دندان نمایی تحویلش دادم:
+خب بده به فکرتم؟
_نه. خیلی هم خوبه.
کنارش نشستم.
+میخوری؟
و به بشقاب روی پایم اشاره کردم.
_نه عزیزم نوش جونت.
+فردا میخوام روزه بگیرم چون زینب هم هس نمیخوام حالم بد بشه دیگه سحری میخورم.
از جا بلند شد.
+میری بخوابی؟
_آره، تو هم خوردی پاشو بخواب.
+چشم.
مادرم که رفت نفس عمیقی کشیدم و به مبل تکیه دادم، مدت ها بود شیطنت از یادم رفته بود. به عکس امیر خیره شدم و لبخند زدم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @az_karbala_ta_shahadat |🌱