مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوهشتـادودوم نمازم را که خواندم یک صفحه ای قرآن خواندم و جانمازم ر
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوهشتـادوسوم
شاید هیچ وقت دیگر فرصتش را پیدا نمی کردم. روی دو زانوانم نشستم و آرام برایش شعری را که میخواستم زمزمه کردم:
《از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؛ عاشق تری ازمن
دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من
آتش شدی، رفتی و گفتی عشق، سوزان است
باقی نَمانَد کاش جز خاکستری از من!
من عاشقِ لبخند هایت بودم و حالا
با خنده های زخمی ات دل می بری از من
رفتّی و جا مانده فقط مشت پَری از تو
رفتّی و باقی مانده چشمان تری از من
《فالله و خیر حافظا》 خواندم که برگردی
برگشته ای با حال و روز بهتری از من.
سیده تکتم حسینی》
_مامان بارون میاد؟
به صدا های اطراف کمی بیشتر دقت کردم، راست می گفت باران می آمد... لبخند زدم.
+اره مامان بارون میاد.
_ما که چتر نداریم..
+عب نداره، بارون بیاد بهتره...
و سکوت کردم، مدت ها بود زیر باران قدم نزده بودیم... من باران را دوست داشتم چون تو را بیشتر به رخِ قلبم میکشید، من باران را فقط بخاطر تو می خواستم... با تو هراسی از بیماری نداشتم...
_کوثر جان.
از جا بلند شدم، بابا علی بود.
+جانم؟
_خیلیا بیرونن میخوان بیان تو.
نمی دانستم بمانم یا بروم؛ پرسش گرانه نگاه کردم.
_فقط اومدم ازت اجازه بگیرم بابا.
لبخند کمرنگی زدم.
+عیبی نداره بیان تو...
و دیت زینب را گرفتم.
+پاشو مامان...
بی هیچ حرفی بلند شد.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱