داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و هفتاد و هشت قيام ۱۰ قصد داشتم شرح احوال یاران امام‌مهدی رو تمام کنم. اما با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدی حیفه که دو سه‌تای باقی‌مونده رو ننویسی. این‌شد که رفتم سروقت دو تاجر عراقی به نام‌های مسلم و سلیم از اهالی شهر تاریخی عانه بر ساحل فرات. جایی در شمال‌غربی بغداد. این دو تاجر عراقی همراه آقای سَلمونه، خدمتکار غیر عربشون و تعدادی از بازرگانان به منظور تجارت راهی انطاكيه در غرب تركيّه و در بيست كيلومترى درياى مديترانه می‌شن. نزدیک‌های انطاکیه صدایی به گوش مسلم و سلیم می‌خوره. دیگران چیزی از این صدا متوجه نمی‌شن. این سروش ملکوتی مانند ندایی این دو رفیق رو به خود فرا می‌خونه. مسلم و سلیم قبل از رسیدن به انطاکیه، دار و ندارشون رو به امید خدا رها می‌کنن و بی‌خبر از هم‌کاروانی‌ها راهیِ مقصدی می‌شن که فقط خودشون می‌دونن کجاست. همراهان به خیال اینکه اون‌ها به انطاکیه رفتند خودشون رو به شهر می‌رسونن و دنبالشون به همه‌جا سر می‌زنن. اما هرچی می‌گردن هیچ اثری از مسلم و سلیم پیدا نمی‌کنن. انگار آب شدن رفتن توی زمین. کاروانی‌ها به‌ناچار بار و بُنۀ مسلم و سلیم رو می‌برن به خونواده‌هاشون تحویل می‌دن؛ امّا طولی نمی‌گشه كه مسلم و سلیم بین پيش‏قراولان سپاه امام‌مهدی دیده می‌شن و به دیدار خونواده‌هاشون می‌رن. در ادامهٔ بررسی‌هام به ماجرای ملاقات چند پناهندهٔ مسَلمون با پادشاه روم رسیدم. با خودم فکر می‌کردم این حکایت مربوط به زمان ظهوره اما امروز که من این داستان تاریخی رو بازنویسی می‌کنم علی‌الظاهر خبری از نظام پادشاهی در روم نیست!! خدا بهتر می‌دونه شاید تحولات جهان به طرفی بره و این قصهٔ تاریخی، درست از کار دربیاد. من این ماجرا رو در کتابی قدیمی که اوایل سدۀ پنجم هجری نوشته شده، پیدا کردم. اتفاقا جناب سیدبن‌طاووس هم به این کتاب التفات داشته و مطالب زیادی به نقل از این کتاب در آثار خودش آوُرده. داستان از این قراره که چندتا مسَلمون زخم‌خورده از مردم و حاكم به اروپا پناهنده می‌شن. پادشاه روم بهشون امان می‌ده و زمينی توی استانبول در اختیارشون می‌گذاره. پناهنده‌ها شبی بدون اینکه به کسی خبر بدن، راهیِ مکه می‌شن. ماجرای نیست‌شدن پناهنده‌ها به گوش پادشاه می‌رسه. فرمانروا دستور پیگیری می‌ده. مامورین حکومتی هرچی می‌ردن چیزی دستگیرشون نمی‌شه. پادشاه که بابت این اتفاق، سخت ناراحت بود دستور می‌ده عده‌ای رو بازداشت کنن، در ضمن با ناراحتی به دستگیرشده‌ها می‌گه: با اون‌هایی كه من امانشون دادم چی‌کار كرديد؟ حتی تهدید می‌کنه اگه پیدا نشن شما رو می‌کشم. همه به تکاپو میوفتن. خبر به گوش راهبى كتاب‌خونده می‌رسه. راهب مسیحی به آورندۀ خبر می‌گه توی این دنیا جز من و مردی از یهودیان بابِل کسی از احوال گمشده‌ها اطّلاع نداره. با این‌حال هرچی از راهب سین‌جیم می‌کنن به کسی چیزی نمی‌گه. خبر به گوش شاه می‌رسه. خودش به دیدار راهب میاد و با اندوه می‌گه: به من خبر دادن تو از احوال پناهنده‌ها خبر داری. می‌بینی که چقدر پریشونم؟! اگه کسی به اون‌ها آسیب رسونده بگو تا دمار از روزگارش دربیارم و بقيّه از اين اتّهام آزاد بشن. راهب بالاخره مُقر میاد و در جواب می‌گه: پادشاه! غصّه نخورن! اون‎‌ها نه كشته‌شدن و نه پيشامد بدی براشون رخ داده! به مكّه برده شدند. پیش پادشاه امّت‏‌ها؛ همان بزرگى كه پيامبران به اومدنش بشارت می‌دادن و درباره‌ش حرف می‌زدن و به عدالتش وعده می‌دادند. پادشاه با تعجب نگاهی به راهب می‌ندازه و می‌گه: اين‌ها رو از كجا می‌گی؟ راهب جواب می‌ده که من جز حقيقت نمی‌گم. كتابى قدیمی با قدمت بيش از پونصد سال در اختیارم هست كه دست‌به‌دست از علماء به من رسیده! پادشاه از راهب می‌خواد تا کتاب رو نشونش بده. راهب به داخل یکی از اتاق‌های صومعه می‌ره. پادشاه چندتا از افراد مورد اعتمادش رو دنبال راهب روانه می‌کنه که یه‌وقت راهب کلک نزنه. طولى نمی‌كشه كتاب رو میارن و برای شاه می‌خونن. اطلاعات زیادی از امام‌مهدی و حتی اينكه بر پادشاه روم غلبه می‌کنه، در کتاب نوشته شده بود. پادشاه با علاقه به راهب می‌گه: تا حال كجا بودى و الان باید به من بگی؟!! راهب جواب می‌ده: الان هم اگه نمی‌ترسيدم كه خون بی‌گناهان ریخته می‌شه، حرفی نمی‌زدم تا به چشم خود ببينید. پادشاه با دسپاچگی سوال می‌کنه: من هم می‌تونم ایشون رو ببینم؟ راهب با اطمینانی که به نوشته‌های کتاب داشت، جواب می‌ده: بله. بزودی، حتی کم‌تر از یک سال! اين گمشده‏‌ها هم پیدا می‌شن. خودِ تو هم تسليم او می‌شى و ازش پيروى می‌كنى. نهایتا از دنیا می‌ری و يكى از ياران مهدی بر جنازهٔ تو نماز می‌خونه. دلائل‌الامامة: ص ۵۵۴ ح ۵۲۶ ص ۵۶۲ ح ۵۲۷ ص ۵۶۶ ح ۵۲۸. ادامه دارد...