خاطرهٔ دویست و سی و چهارم
امام یا خلیفه، کدام؟!
تیر ماه سال ۱۳۸۹ شمسی به مکه مشرف شدم. در مجاورت هتل، فروشگاهی شیک وجود داشت. پاتوق زائران ایرانی هتل شده بود. هرگاه از کنارش رد میشدم ازدحام زائرین وسوسهام میکرد تا سری به آنجا بزنم. بالاخره تسلیم تمایل درونیام شدم. به داخل فروشگاه رفتم. گیرا و پر جاذبه بود. اجناس متنوعی داشت. اسباب بازی، لباس، ادکلن و خیلی چیزهای گوناگون دیگر. صاحب مغازه از برکت مشتریان فراوان ایرانی کاملاً به زبان فارسی آشنا شده بود. زود فهمیدم یک وهابی دوآتشه است. این را از صحبتهایی که با او داشتم متوجه شدم. از لابهلای صحبتهایم با او میخواستم ببینم افراد عادیِ کوچه بازار که در فضای حکومت وهابی آل سعود زندگی میکنند، چگونه میاندیشند و چه باورهایی دارند؟ او میگفت: همان طوری که شما به استناد آیۀ ۵۹ سورۀ نساء که اطاعت از اولوالأمر را واجب میداند، به ولایت فقیه معتقد هستید، ما نیز مَلِک عبدالله را مصداق بارز اولوا الامر میدانیم و بیعت و اطاعت از او را بر خود واجب میشماریم!
سالها سخن این فروشندۀ سعودی در گوشۀ ذهنم خاک میخورد تا اینکه داعش با انگیزهٔ تشکیل خلافت اسلامی پیدا شد. همان اویل با خودم فکر میکردم داعشیها چگونه توانستند افکار بسیاری از اهلسنت را به خود جلب کنند؟ واقعا تنها با وعدۀ حوریان بهشتی میتوان این اندازه نیرو جذب کرد؟!
چند روزی سرگرم بررسی شدم. در کتابهای ما شیعیان، حدیث مشهوری از قول پیغمبر وجود دارد که "مَن ماتَ ولَم يَعرِف إمامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّة" یعنی هر كس بدون شناخت امام زمانش بميرد، به مرگ جاهلى مرده است.
خب! روشن است که در باور ما شیعیان منظور از امام، اهلبیت علیهمالسلام میباشند. اما در میان اهلسنت چطور؟! سری به آنجا زدم. در کتاب صحیح مسلم، همین روایت با این تعبیر آمده است: هر كس بميرد و در گردنش بيعتى نباشد، به مرگ جاهلى مرده است "ولَيسَ في عُنُقِهِ بَيعَةٌ". در دیگر کتاب اهلسنت به نام مسند ابن حنبل آمده: هر كس با دستكشيدن از بيعتى بميرد، در گمراهى مرده است "وقَد نَزَعَ يَدَهُ مِن بَيعَةٍ". و در کتاب المعجم الکبیر آمده که هر كس بميرد و بيعتی به گردن نداشته باشد، به مرگ جاهلى مرده است "ولَيسَ في عُنُقِهِ بَيعَةٌ". بنابراین همانگونه که باور به امامت برای ما شیعیان یک اصل میباشد، در قاموس اهلسنت نیز زیستن در بیعت خلیفۀ اسلامی، یک آرمان و آرزو قلمداد میگردد. داعش نیز دقیقا با تکیه بر همین آرمان به دنبال تشکیل خلافت بود.
جالبتر اینکه آقای ابن ابی الحدید نوشته است: فرزند عمربنخطاب با تکیه بر همین روایات، یک شب درب خانۀ حجّاجبنیوسف، آن جنایتکار تاریخ اسلام را كوبيد تا خداینکرده شب را بدون بیعت به رختخواب نرفته باشد. حجّاج نيز که کلافه و بدخواب شده بود او را تا جایی تحقير كرد كه پايش را از بستر بيرون آورد و گفت: با پاى من بيعت كن!
واقعا باید گفت: خلایق هرچه لایق!
۲۰ آذر ۹۵
@TALABEHTEHRANI
هدیهٔ کتاب #داستان_فاطمه سلاماللهعلیها بااحترام برای جناب آقای محمدصالح روزبه از شیراز ارسال گردید.
مبارکشان باشد.
🌺🌸🌹🌻🌷🌼
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@TALABEHTEHRANI
خاطرهٔ دویست و سی و پنج
شیطان
حوالی سال ۷۵ تازه طلبه شده بودم. در مدرسه علمیّه حاج ابوالحسن معمارباشی حجره داشتم. در همان مدرسه با رفیق پرهیزکاری همنشین بودم به نام آقا سیّد احمد چاوشی. در یکی از روزها که درسها تعطیل بود، برای زیارت امام رضا علیهالسلام همراه آقا سید راهی مشهد شدم . یک روز در همان ایام اقامت مشهد، حوالی ظهر اطراف پارک نادری بودیم که اذان شد. آقا سید احمد پیشنهاد دادند که برای اقامه نماز به مسجد برویم. من که تازهطلبه و خام بودم به ایشان عرض کردم بهتر است برویم منزل نماز بخوانیم چون حضور قلب در خلوت بیشتر است و مسجد، شلوغ میباشد و حضور قلب کمتر حاصل میشود! ایشان نگاهی به من انداخت و با جدّیت فرمود: "این حرف از القائات شیطان است. شیطان این سخن را بر زبان تو جاری ساخته" این را گفت و دستم را گرفته و به سوی مسجد رفتیم. سخن سید احمد برایم سنگین بود اما خیلی زود به درستی سخن آقا سید احمد پی بردم.
۱۵ بهمن ۹۴
ویرایششده در ۴ خرداد ۹۶
@TALABEHTEHRANI
خاطرهٔ دویست و سی و شش
شهید حسن
سال ۶۰ کودکی پنج شش ساله بودم. در منزل مادربزرگم با شهید حسن ممتازی آشنا شدم.
او در هنرستان با دایی کوچکم دوست بود. شب و روز همیشه با هم بودند. خیلی جاها که میرفتند، مرا نیز که خردسال بودم باخود میبردند. مسجد، فوتبال، تئاتر و خیلی جاهای دیگر. در خاطرم هست که انتهای محله یاخچیآباد مجموعهای ورزشی، آموزشی وجود داشت که بعد از انقلاب نام آنجا را گذاشته بودند مجتمع دکتر شریعتی. حالا هم با همین نام وجود دارد. به آنجا میرفتیم. دایی وسطیام خیلی پرتلاش بود. همهفن حریف بود. فوتبال عالی، تئاتر عالی، درس عالی و...
برای تماشای فوتبال او میرفتیم. برای تماشای تئاتر او میرفتیم. من حال فوقالعادهای داشتم. پز داییهایم را میدادم. الان هم اینگونه هست. وقتی قرار میشد بزرگترها در خانه نماز را به جماعت بخوانند، شهید حسن را جلو میانداختند. من مکبّر میشدم. در حال و هوای کودکیام، احساس میکردم شهید حسن حال خوشی در نماز دارد.
آن روزهای پر از خاطره برایم شده به مانند قصۀ یک خواب شیرین. چندی قبل برای دیدارش به گلزار شهدای بهشت زهرا سلاماللهعلیها رفتم. قرآنی داخل قفسۀ آلومينيومی بالای مزار دیدم. برگههای قرآن را چند ورقی زدم. کاغذهایی که لای قرآن بود، برایم جلب توجه کرد. نگاهی به آنها انداختم. بر روی هر کاغذ با مداد آیاتی موضوعی از قرآن نوشته شده بود. تعجب کردم که اینها چیست؟ قرآن بوی عطر تیروز میداد. بعدها که جریان کاغذهای لای قرآن را برای داییام تعریف کردم، با تعجب و شاید حسرت گفت: عجب! آن کاغذها هنوز آنجاست؟ من و شهید حسن، آیات قرآن را بر روی فیشهایی مینوشتیم و موضوعی حفظ میکردیم تا در مواجهۀ با افرادی که گرایش های چپ مارکسیستی و یا لیبرالسیتی دارند بتوانیم از اندیشۀ ناب اسلامی دفاع کنیم. از دایی بزرگم شنیدم که میگفت آن قرآن را همراه با ادکلن تیروز من به شهید حسن هدیه دادم. برایم خیلی عجیب بود که قرآن را باز میکردی هنوز بوی عطر تیروز به مشام میرسید. اما عجیبتر اینکه آن روزها بچههای حزباللهی در تکاپو بودند تا با کمک قرآن و نهجالبلاغه بتوانند در برابر افکار التقاطی که از مارکسیست و لیبرالیست گرفته شده بود، مقاومت کرده و از کیان اسلام دفاع کنند.
یاد و خاطرۀ آن روزها به خیر!!
۹ تیر ۹۶
@TALABEHTEHRANI
سلام و صلوات و رحمت و درود الهی بر پیامبر اعظم و خاندان مطهرش
عید بزرگ بعثت نبی مکرم و معظم الهی، عید نجات بشریت بر شما مبارک باد.
تحت عنایات ویژه حضرت رسول اکرم در دو دنیا باشید
🌺⛅️🌸🚩🌹🌷
@TALABEHTEHRANI
خاطرهٔ دویست و سی و هفت
حرمت آدمها
همراه خانواده به امامزاده صالح رفته بودیم. در سالهای اخیر وسط حیاط امامزاده چند شهید دفن کردهاند. مزار دانشمند هستهای آقای دکتر مجید شهریاری نیز در میان همان شهداست. خانوادگی بر مزار شهید شهریاری فاتحهای قرائت کردیم. آنجا بود که به یاد خاطرهای افتادم. چند سال پیش به منظور پرداخت وجوهات شرعی یکی از اقوام به دفتر آیتالله جوادی آملی رفته بودم. پس از پرداخت وجوهات، منتظر دریافت رسید پولها بودم. متصدی اظهار داشت که برای رسید فردا تشریف بیاورید. از اینکه باید دوباره این مسیر را میآمدم، کمی دلخور شدم. باناراحتی به متصدی گفتم: آقا چرا فردا؟! خب! رسید را همین الان بدهید دیگر! در پاسخم گفت: مُهری که باید زیر رسیدها بزنیم نزد خود حضرت آیتالله جوادی قرار دارد. ما هر شب رسیدها را به منزل ایشان میبریم و فردای آن شب رسیدهای مُهرشده را از آقا تحویل میگیریم!
با تعجب گفتم: این دیگر چه کاریست؟! چه ضرورتی دارد ایشان این کار را میکنند؟ متصدی ادامه داد: به دو دلیل. اولاً حاج آقای جوادی آملی مقیّد هستند که به هنگام مُهرزدن به تکتک رسیدها برای صاحبان آنها دعایی خاص بکنند.
ثانیاً توجه دارند که نام و عناوین افرادی که رسید به نام آنها صادر میشود در کمال احترام و دقت نوشته شود و اگر موردی باشد که احیاناً دقت لازم صورت نپذیرفته باشد، تذکر میدهند. مثلاً مدتی پیش حاج آقا یکی از رسیدها را که به نام آقایی با نام مجید شهریاری صادر شده بود، برگردانده و نوشتند که رسید را عوض کنید. سپس مرقوم داشتند از آنجایی که ایشان فردی دانشمند و استاد هستند بنویسید جناب آقای دکتر مجید شهریاری!
این حکایت را بر مزار شهید برای فرزندانم تعریف کردم. بچهها همراه مادرشان با دقت گوش میدادند. برایشان جالبتوجه بود.
قم ۱۰ تیر ۹۶
@TALABEHTEHRANI
تجدید چاپ یک کتاب، بیش از همه میتواند برای نویسنده خوشحالکننده باشد.
خداوند متعال را بابت این لطف، سپاسگزارم.
#چاپ_دهم
@TALABEHTEHRANI
الان ساعت ۱۳ و ۱۰ دقیقه روز جمعه ۱۲ بهمن مشغول نگارش قسمت ۲۵ داستان "سرگذشت قرآن" میباشم.
کندی کار بخاطر دشواری پژوهش است. باید آسودهخاطر شوم که نوشتهام به لحاظ پژوهشی از غنای بالایی برخوردار باشد و این، روند نگارش را کند میکند اما طوری نیست. بههرحال بنده در ادامهٔ راهی که آغاز نمودهام مصمم و جدّی هستم.
کما فی السابق لطفا دعا فراموش نشود.
آدینهتان بخیر و خوشی 🤲🌺🌸⛅️
@TALABEHTEHRANI
خاطرهٔ دویست و سی و هشت
ترقّی یا تنزّل
چندی قبل در حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها به آقایی برخوردم که از متنفذین و دوروبریهای یکی از بزرگان بود. جسورانه جلو رفتم. بعد از چاقسلامتی، عرض کردم شکل چینش صندلی، ایستادن حاجبین و محافظین، بروبیا، دم و دستگاه و بگیر و ببندی که برای فلان آقا راه انداختهاید هر چند تجمّلاتی نیست اما با شیوۀ سَلَف صالح مطابقتی ندارد و باعث کوتاهشدن دست مردم از ایشان میگردد.
از طرز نگاه او متوجه شدم حرفم به مذاقش خوش نیامده است. نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: با توجه به مقامی که ایشان دارند باید شأن، منزلت و جایگاهشان حفظ و به گونهای باشد که اقتدارشان دیده شود!!
از شنیدن پاسخ او دود از کلّهام بلند شد. به هرچی فکر میکردم جز این. یاد سخنی از استاد مطهری در کتاب امدادهای غیبی دربارۀ مرحوم آیتاللّه بروجردی افتادم. در آن کتاب آمده که آقای بروجردی بعد از آنکه از بستر بیماری برخاستند، تصمیم گرفتند به مشهد بروند. مثل اینكه نذری داشتند كه اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا علیهالسّلام. روزی ظاهرا سر درس به شاگردان میگوید كه من میخواهم به مشهد بروم، هر كس همراه من میآید اعلام بكند. شاگردان بعد گفتگو با یکدیگر به این نتیجه میرسند مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را در آن زمان هنوز مردم ایران به خوبی نمیشناختند، بنابراین تجلیلی كه شایستۀ مقام این مرد بزرگ هست، نمیشود. چند روز بعد در حضور آیتالله بروجردی یكی از شاگردان نتیجۀ جلسه را به گونهای درز میدهد كه آقا! اینها میگویند فعلاً نروید مشهد، به خاطر اینکه هنوز مردم ایران شما را نمیشناسند و تجلیلی كه شایستۀ شماست به عمل نمیآید.
آقا تا این جمله را شنید تكانی خورد و گفت: هفتاد سال از خدا عمر گرفتهام خداوند در این مدت تفضّلاتی به من كرده که هیچ یک، تدبیرم نبوده بلکه همه تقدیر بوده است. فكرم تنها این بوده ببینم وظیفهام چیست؛ هیچ وقت فكر نكردم در راهی كه میروم ترقّی میكنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا میکنم یا نه. نخیر من همین روزها به مشهد میروم.
آیت الله بروجردی كسی بود كه اساساً توحید را در زندگی خودش لمس میکرد، یك اتّكا و اعتماد عجیبی به دستگیریهای خدا داشتند.
قم ۱۴ تیر ۹۶
@TALABEHTEHRANI