خاطرهٔ دویست و سی و دو قصه‌گویی شب گذشته فرزند بزرگم که هفت سال دارد از من خواست تا برایش قصه‌ای بگویم. من هم شروع کردم به گفتن یکی از معجزات امام موسی بن جعفر علیهما السلام، البته با زبان کودکانه. زیرا حکما گفته اند: چون که با کودک سر و کارم فتاد هم زبان کودکان باید گشاد همین که آغاز کردم فرزند کوچکترم که چهار سال دارد و مشغول تماشای برنامۀ مورد علاقه‌اش از شبکۀ پویا بود، نگاهی به ما انداخت. چشم و گوشش تیز شده بود ببیند چه می‌گوییم و چه م‌کنیم. وقتی متوجه قصه شد، برنامۀ کودک را رها کرد و آهسته به طرف ما آمد. جالب‌تر اینکه در طول مدتی که من برای بچه‌ها قصه می‌گفتم، تلویزیون روشن بود و در حال پخش برنامۀ کودک. آن هم برنامۀ مورد علاقۀ آنها، ولی بچه‌ها کمترین عکس العملی نشان نمی‌دادند. با تمام هوش و حواس، گوش بودند و تا پایان داستان با آرامش خاصّی به قصه گوش می‌دادند. احساس می‌کردم گوهر ایمان به جان و روحشان تزریق می‌شود. قم ۲۹ اردیبهشت ۹۵ @TALABEHTEHRANI