خاطرهٔ دویست و سی و شش شهید حسن سال ۶۰ کودکی پنج شش ساله بودم. در منزل مادربزرگم با شهید حسن ممتازی آشنا شدم. او در هنرستان با دایی کوچکم دوست بود. شب و روز همیشه با هم بودند. خیلی جاها که می‌رفتند، مرا نیز که خردسال بودم باخود می‌بردند. مسجد، فوتبال، تئاتر و خیلی جاهای دیگر. در خاطرم هست که انتهای محله یاخچی‌آباد مجموعه‌ای ورزشی، آموزشی وجود داشت که بعد از انقلاب نام آنجا را گذاشته بودند مجتمع دکتر شریعتی. حالا هم با همین نام وجود دارد. به آنجا می‌رفتیم. دایی وسطی‌ام خیلی پرتلاش بود. همه‌فن حریف بود. فوتبال عالی، تئاتر عالی، درس عالی و... برای تماشای فوتبال او می‌رفتیم. برای تماشای تئاتر او می‌رفتیم. من حال فوق‌العاده‌ای داشتم. پز دایی‌هایم را می‌دادم. الان هم اینگونه هست. وقتی قرار می‌شد بزرگترها در خانه نماز را به جماعت بخوانند، شهید حسن را جلو می‌انداختند. من مکبّر می‌شدم. در حال و هوای کودکی‌ام، احساس می‌کردم شهید حسن حال خوشی در نماز دارد. آن روزهای پر از خاطره برایم شده به مانند قصۀ یک خواب شیرین. چندی قبل برای دیدارش به گلزار شهدای بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها رفتم. قرآنی داخل قفسۀ آلومينيومی بالای مزار دیدم. برگه‌های قرآن را چند ورقی زدم. کاغذهایی که لای قرآن بود، برایم جلب توجه کرد. نگاهی به آنها انداختم. بر روی هر کاغذ با مداد آیاتی موضوعی از قرآن نوشته شده بود. تعجب کردم که اینها چیست؟ قرآن بوی عطر تیروز می‌داد. بعدها که جریان کاغذهای لای قرآن را برای دایی‌ام تعریف کردم، با تعجب و شاید حسرت گفت: عجب! آن کاغذها هنوز آنجاست؟ من و شهید حسن، آیات قرآن را بر روی فیش‌هایی می‌نوشتیم و موضوعی حفظ می‌کردیم تا در مواجهۀ با افرادی که گرایش های چپ مارکسیستی و یا لیبرالسیتی دارند بتوانیم از اندیشۀ ناب اسلامی دفاع کنیم. از دایی بزرگم شنیدم که می‌گفت آن قرآن را همراه با ادکلن تیروز من به شهید حسن هدیه دادم. برایم خیلی عجیب بود که قرآن را باز می‌کردی هنوز بوی عطر تیروز به مشام می‌رسید. اما عجیب‌تر اینکه آن روزها بچه‌های حزب‌اللهی در تکاپو بودند تا با کمک قرآن و نهج‌البلاغه بتوانند در برابر افکار التقاطی که از مارکسیست و لیبرالیست گرفته شده بود، مقاومت کرده و از کیان اسلام دفاع کنند. یاد و خاطرۀ آن روزها به خیر!! ۹ تیر ۹۶ @TALABEHTEHRANI