عجیب و خواندنی! تصمیم دارم اگر خدا بخواهد در این شب پاییزی، حکایتی شنیدنی و البته عجیب از صفحه ۷۳ کتابِ تفسیر منسوب به امام حسن عسگری علیه السلام برایتان تعریف کنم. قصه ای که البته لازمه ی پذیرشِ آن، این است که به عالَمِ غیب باوری عمیق داشته باشیم. اگر خاطرِ مبارکتان باشد خداوند در اوایل سوره بقره اولین نشانه آدمهای پرهیزکار را داشتنِ باور به عالَمِ غیب معرفی می کند. عالَم غیب یعنی اموری که فهم و دَرکِ آن فراتر از ادراکات حسی و مادیِ ما می باشد. حالا بریم سروقتِ داستان. روزی از روزهای خدا جنابِ ابوذر غفاری به محضرِ پیامبر رسید و عرض کرد: آقاجان! من گوسفندان بسیاری دارم که باید برای چَرا به صحرا ببرم. از سویی دلم نمی آید که شما را رها کنم. البته می توانم گوسفندها را به دستِ چوپان بسپارم. منتهی دلشوره دارم که نکند چوپان آنگونه که باید و شاید به این زبان بسته ها رسیدگی نکند. مانده ام چه کنم! شما چه صلاح می دانید؟ پیامبر نگاهِ مهربانی به ابوذر انداخت و فرمود: برو عزیزم برو به کارَت برس! ابوذر که آموخته بود خیر و صلاح انسان ها در اطاعتِ بی چون و چرا از فرموده رسول خداست بی درنگ گفت چَشم و راهی صحرا شد. پس از گذشت یک هفته ابوذر به دیدار رسول خدا آمد. پیامبر به محض اینکه نگاه‌شان به ابوذر افتاد با تعجب فرمود: گوسفندان را چه کردی؟! ابوذر عرض کرد: آقاجان داستانِ عجیبی دارد. پیامبر پرسید: ماجرا چیست؟ ابوذر گفت: روزی از روزها در صحرا و کنارِ رَمه هایم مشغول نماز بودم که متوجه شدم گرگ به گلّه نزدیک شده است. با خودم کلنجار رفتم و گفتم: خدایا الان چه کنم؟ نماز را ادامه دهم یا سراغِ گلّه بروم؟! نهایتا تصمیم گرفتم نماز را ادامه دهم. اینجا بود که سر و کلّه شیطان پیدا شد. مرا وسوسه می کرد که نماز را رها کن. چرا که اگر گوسفندانت را گرگ بخورد بی چاره و مُفلس می شوی! به شیطان گفتم: چرا بی چیز و مُفلس شوم و حال اینکه خدا را دارم. پیغمبر را دارم. علی و اولاد علی را دارم. چرا می گویی مُفلس و بیچاره می شوی؟! من که سرمایه‌هایی اینچنینی دارم هرگز بیچاره نخواهم شد. این را گفتم و به نمازم ادامه دادم. گرگ آمد و گوسفندی را به دهان گرفت و رفت. در این لحظه متوجه شدم سر و کلّه شیری از دور پیدا شد. شیر به سمتِ گرگ هجوم بُرد و علاوه بر نجاتِ گوسفند، گرگ را هم پاره پاره کرد. سپس به طرفم آمد و در کمالِ شگفتی با زبانی که من حالی اش می شدم گفت: نمازت را با خیال آسوده بخوان که خداوند مرا به مراقبت از گوسفندانت گماشته است. پس از پایان نمازم شیر مُجددا به سویم آمد و گفت: با خیالی آسوده به مدینه و ملاقاتِ پیامبر برو و دیداری تازه کن! آنجا که رسیدی سلام مرا به پیامبر برسان و ماجرا را برایش تعریف کن و آنگاه از قولِ من به پیامبر بگو: خداوند یار و صحابیِ تو را به پاسِ دینداریِ صادقانه اش، اینگونه گرامی داشته است. کسانی که اطراف پیامبر نشسته بودند از سخنانِ ابوذر شگفت زده شدند. برخی نیز با تردید در درستی حرف های ابوذر به سخنان او گوش می دادند اما پیامبر خدا گفته های ابوذر را تصدیق کرده و فرمود: این را بدان که من، علی، فاطمه، حسن و حسین به درستی سخنان تو باور داریم. اما برخی از منافقین سُست ایمان به گوشِ هم پِچ پِچ می کردند که محمد با ابوذر مخفیانه تبانی کرده اند تا ما را فریب دهند. گروهِ منافقین با هم قرار گذاشتند تا بیست نفرشان بی خبر به چَراگاهِ گوسفندانِ ابوذر بروند تا از نزدیک، ادعاهای عجیبِ ابوذر را راستی آزمایی کنند. آن عدّه که هدفی جز رسوایی و بدنامیِ پیامبر در سر نداشتند فردای آن روز در تعقیب ابوذر به صحرا رفتند. آنان به چراگاه که رسیدند در جایی مخفی شدند. وقت نماز فرا رسید. ابوذر مشغول نماز شد. بلافاصله سر و کلّه شیری در مقابل دیدگانِ بُهت زده آن بیست نفر از دور پیدا شد. ابوذر نماز می خواند و شیر به گِرد گله گوسفندان می چرخید و نگهبانی می داد. نماز ابوذر که تمام شد شیر با یال و کوپالی قوی و پُرمو به طرف مکانی که منافقین مخفی شده بودند رفت و به آنان گفت: ای گروه منافقین! شما نه به پیامبر و نه به وصیِّ او علی بن ابی طالب و نه به اولاد پاکِ علی و نه به ابوذر که من مراقبِ گوسفندان اویم به هیچکدام هیچگونه باور و اعتقادی ندارید. به خدایی که مرا مامورِ نگهبانیِ گوسفندان کرد سوگند که اگر ابوذر فرمان دهد در چِشم به هم زدنی اَحدی از شما را زنده نخواهم گذاشت. ابوذر پس از این حادثه عجیب، بی درنگ به مدینه بازگشت و پیامبر را در جریانِ کمّ و کیفِ ماجرا گذاشت. رسول خدا به ابوذر فرمود: تو در اطاعت از دینِ خدا کوشا بودی خداوند نیز در اِزایِ فرمانبری و بندگی ات، این حیوان را مُسخّر تو گردانید و دیدی آنچه را که دیدی! تو از جمله کسانی هستی که خداوند آنها را در قرآن به اقامه نماز مدح و تمجید کرده است.