دختر ماهرو قسمت دوم دختر جوان که انگار سختش بود سخن بگوید، خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا اگر مهر مردی به دلم افتاد، به او پیشنهاد ازدواج دهم. امروز که شما را دیدم محبتتان به دلم افتاد! البته من دختر ثروتمندی هستم و چشم داشتی به دارایی شما ندارم. مرد کاسب که از تعجب دهانش باز مانده بود و توقع شنیدن این سخنان را نداشت، رو به دختر کرد و آب دهانش را قورت داده و گفت: خانم! من زن و بچه دارم و به همسرم قول داده ام که بر سرش هوو نیاورم. دختر جوان که دست بردار نبود به مرد کاسب گفت: خوب! اشکال نداره شما بعد از آنکه با من ازدواج کردی فقط هفته ای دوبار به دیدنم بیا و سایر اوقات را با همسر اولت باش! مرد کاسب هم که انگار بدش نمی آمد، دل را به دریا زده و با دختر جوان ازدواج می کند. مدتی از این ماجرا گذشت. یکی از روزها که مرد کاسب در خانۀ همسر اول خود بود، رو به همسرش کرد و گفت: خانم! راستش را بخواهی برخی از رفقایم از من خواسته اند که امشب دور هم جمع شویم من هم قبول کرده و امشب به خانه نمی آیم. این را گفت و آن شب را به خانۀ همسر جوانش رفت. ظهرها هم به بهانه های گوناگون به خانه نمی آمد و به دیدن همسر جوان می رفت. چند ماهی به این منوال گذشت و کم کم همسر اولش را شک برداشت که نکند شلوار آقایمان دوتا شده باشد. از این رو به خدمتکار ویژه اش مأموریت داد که هر جا آقا رفت چشم از او بر نمی داری. یک روز صبح که مرد کاسب برای رفتن به در دکان از خانه خارج شد، خدمتکار خانم هم بدون اینکه مرد متوجه شود، به دنبالش راه افتاد. تا ظهر خبری نبود و مرد به رسم هر روزش به مغازۀ پارچه فروشی اش رفت. اما سر صلات ظهر که شد، درب مغازه را سه قفله کرد و به خانۀ همسر جوانش رفت. خدمتکار هم که دورادور در تعقیب مرد کاسب بود، نهایتاً سر از راز او در آورده و حقیقت را بُرد و گذاشت کف دست خانم اول! و ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 25 آذر 96