خائن ها همه جا هستند
ششم محرّم از راه فرا رسید. حبيببنمظاهر خودش را به خیمۀ حضرت رساند تا امام را در جریان تصمیم مهمی بگذارد. حضرت داخل خیمه نشسته و مشغول قرائت قرآن بود. با ورود حبیب، امام قرائت قرآن را قطع کرد و فرمود: کاری داشتی؟ حبیب عرض کرد: قبیلۀ بنیاسد در اطراف کربلا زندگی میکنند.اگر اجازه بفرمایید میخواهم مخفیانه به دیدنشان بروم و آنها را برای کمک به شما دعوت کنم. امام گفت: اشکالی ندارد برو اما مراقب خودت باش. حبيب، شبانه به طور ناشناس راه افتاد. بعد از ساعتی به قبیلۀ بنیاسد رسید. مردهای قبیله که با مشاهدۀ حبیب سرِ ذوق آمده بودند حبیب را به آغوش کشیده و گفتند: پسرعمو! چی شده؟ آیا ما میتوانیم کمکی به شما کنیم؟ حبيب در جواب گفت: چرا که نه! حقیقت اینه که آمده ام اینجا تا شما را به يارىِ حسین، فرزند دختر پيامبر خدا دعوت کنم. كوفيهای از خدا بیخبر امام را از مدینه کشاندهاند به اینجا اما حالا جا زدهاند! کاش فقط میزدند زیر حرفشان. نامردهای بیمُروّت، راه افتادند به فرماندهیِ ابنسعدِ ملعون با یک سپاه چندین هزار نفری آمده اند کربلا تا با حسینِ بییار و یاور بجنگند!! بدتر از همه اینکه این هفتاد هشتاد نفرِ همراهِ حسین خیلیهایشان زن و بچه هستند! شماها قوم و خویش من هستيد. من خیرِ شما را میخواهم. بیایید با همدیگه به یاری حسین برویم. قول شرف میدهم که فردای قیامت سَرِتان جلوی خدا و پیغمبر بالا باشد! اگر هم احیاناً کشته شدیم سوگند میخورم که در بهترین جاهای بهشت، با پیغمبر همنشین باشیم. دیگه چی از این بهتر؟!
یکی از این شیرْپاک خوردههای بنیاسد به اسم بِشْر به محضِ شنیدنِ این حرفها از زبانِ حبیب، عینهو فنر از جا پريد و گفت: حبیبجان! به خدا قَسم گوش به فرمانَت هستم. رویِ من حساب کن. مردِ دلاورِ اسدی چند بیتْ شعرِ حماسی هم خواند و با رجزگوییهای خود، بقیۀ مردهای قبیله را به وَجد آورد. صدای هَمهَمۀ لبّیکیاحسین تا دوردستهای صحرا میرفت. اما روند ماجرا همیشه آنجوری که دوست داریم پیش نمیرود! شوربختانه، قاطیِ مردانِ بنیاسد، آدمِ حراملقمهای به نام جَبَله بود که همان شبانه خودش را به ابنسعد رساند و ماجرای ملاقات حبیب با قبیلۀ بنیاسد را لو داد. ابنسعد هم بیمُعَطّلی، یکی از فرماندهان سپاهِ کوفه به نام اَزرَق را با چهار هزار سرباز به همراه خبرچين به سوى قبيلۀ بنىاسد فرستاد.
مردانِ بنىاسد به همراه حبیب، بیخبر از همه جا در دلِ تاریک شب، در حال حرکت به سوی حسين بودند که یکهویی به کمین سپاهیان ازرَق خوردند. دو سپاه در ساحلِ فرات درگیر شدند. دست بالا با سپاه کوفه بود. آنها با آرایشِ خاصّ نظامی، کمین کرده بودند. جنگِ پارتیزانی و تنبهتن شروع شد. بدبختانه آدمهای بنیاسد خیلی زود پشتِ حبیب را خالی کردند و در سیاهی شب، خودشان را لابهلای نخلستانها گم و گور کردند.
حبیببنمظاهر به سختی خودش را نجات داد و با تن و روحی خسته و مجروح به پیش حضرت برگشت. حبیب بیشتر از زخمهای تنش، زخم بیوفایی مردم، دلش را آزار میداد. خیلی شرمنده بود. اما کاری نمیتوانست بکند! با همان سر و وضع خونی به دیدار امام رفت و ماجرا را برای حضرت تعریف کرد. حضرت بعد از شنیدن حرفهای حبیب به گفتنِ لاحَولَوَلا... بَسنده کرد و چیزی نگفت.
منابعِ داستان: أنساب الأشراف: ج 3 ص 388، الفتوح: ج 5 ص 90، مقتل الحسين خوارزمي: ج 1 ص 243، بحار الأنوار: ج 44 ص 386.