آتش پرست شب گذشته، وقتی کتاب الهی نامۀ عطار نیشابوری را می خواندم، حکایت عجیبی را در آن مشاهده کردم. حکایت را که به شعر نگاشته شده بود، چند مرتبه خواندم و هر بار حظّی وافر از آن بردم. نکتۀ جالبی در این داستان بود که مرا بر آن داشت تا این یادداشت را به نگارش درآورم. از شما برادران و خواهران محترم درخواست می کنم صبورانه، مطالعۀ این یادداشت را تحمل کرده و با توجه، در این حکایت اندیشیده و به راحتی از کنار آن عبور نکنید. داستان از این قرار است که: گبر آتش پرستی که در آئین گبری خود بسیار جدّی و کوشا بود، از ثروت شخصی خود بر روی رودخانه ای پُر آب، پُلی زیبا ساخت و با این کار، مردمان زیادی را به طرف خود و آئینش جذب کرد. اتفاقاً روزی سلطان محمود غزنوی به همراه سپاهیان خود از کنار آن پُل عبور می کرد. زیبایی پل از سویی و اینکه در جای مناسبی ساخته شده، توجه سلطان را به خود جلب نمود. سلطان از مردم آن نواحی سوال کرد که بانی و سازندۀ این پُل کیست؟ پاسخ شنید که گبری آتش پرست! از شنیدن این پاسخ، غیرت مسلمانی سلطان به جوش آمد و دستور داد تا گبر را بیاورند. وقتی گبر پیر را به خدمت سلطان آوردند، سلطان با تندی به او گفت: گرچه تو پیر و سالخورده هستی ولی در باطن خود دشمن مسلمانان هستی. بیا هر مقدار که زر خرج پُل کرده ای بگو تا به تو بدهم که هیچ مسلمانی زیر دِین تو نباشد. گبر رو کرد به سلطان و گفت: اگر مرا پاره پاره کنی، هرگز بابت این کار زر و سیم قبول نمی کنم زیرا من این بنا را بهر دین خودم ساخته ام نه از برای زر و سیم! سلطان درست حدس زده بود، اما گبر زیر بار نمی رفت. لاجرم او را به زندان انداخت و عرصه را بر او در زندان تنگ گرفتند. نه آب به او می دادند و نه نان. نهایتاً گبر در زندان مُقُر آمد و پذیرفت که هزینۀ ساخت پُل را دریافت کند و پل گبری بشود پل شاهی. گبر از داخل زندان به سلطان پیغام داد که فلان ساعت به همراه یک استاد معمار به کنار بنای پُل بیا تا بر آن پُل قیمت بگذاریم و همچنین دستور بده تا مرا نیز بیاورند. سر ساعت مُقَرَّر، سلطان به همراه عدّۀ زیادی از مردم و ماموران آمد. گبر پیر را هم دست بسته و کشان کشان آوردند. سلطان به گبر گفت: بهای این پُل را بگو تا بپردازم. گبر در پاسخ گفت: الان بهای آن را به تو خواهم گفت. گبر هوشیار این را گفت و خودش را از بالای پل به رودخانه انداخت و در دم کشته شد! سلطان متحیرانه به اعماق درّه نگاه می کرد و می گفت: تن و جان باخت و دل از دین و آئین خود برنداشت. آری عزیزانم! آتش پرستی، خود را در آب انداخت و کشته شد اما حاضر نشد شکستی در دین و آئینش به وجود آید. جناب عطار نیشابوری به اینجای حکایت که می رسد، می گوید: چو گبری بیش دارد از تو این سوز مسلمانی، پس از گبری بیاموز