دروغش را راست پندارید ساعتی پیش که مشغول کتاب "تفسیر القمّی" بودم، چشمم به حدیثی نغز و لطیف افتاد. عبارتی شکرین که شهد شیرینی اش نشاط انگیز و دیدنش برایم خوشایند بود. حیفم آمد که دوستانم از آن بی نصیب بمانند. در صفحۀ 264 از جلد دوم کتاب، از قول پیامبر خدا نوشته است: ناگاه در قیامت ندایی از ساق عرش شنیده می شود که فلانی را به سوی دوزخ ببرید. مأموران به سوی مردی بد عاقبت می روند تا کَت بسته به دوزخ بِبَرندش! بیچاره دست و پا می زند اما سودی به حالش ندارد. همین طور که او را کشان کشان به جایی که یک عمر برایش سگ دو زده بود، می بُردند ناامید از رهایی، سرش را به عقب بر می گرداند و مأیوسانه نیم نگاهی به پشت سر می اندازد. در نگاه چشمانش چنان خواهش و تمنّایی موج می زند که نگو و نپُرس! دل آدم کباب می شود از حال نزارش! که به ناگاه ندایی از عرش الهی به گوش می رسد که بایستید! بایستید! او را بازگردانید (رُدُّوهُ). بارقه ای از امید در دل مرد گنهکار می درخشد. فرشتگان به فرمان الهی، مرد را بر می گردانند (فَيَرُدُّونَهُ). بار دیگر همان سروش ملکوتی به گوش می رسد: چه شد که سرت را برگرداندی؟ لِمَ التَفَتَّ إِلَیَّ؟ آلوده مردِ قصّۀ ما، توان و رمقی برایش نمانده است. همۀ توان خود را در زبانش جمع می کند و می گوید: بارخدایا گمانم به تو اینگونه نبود! بی درنگ، از عرش الهی ندا آمد که مگر گمانت پیش از این به من چگونه بود؟ مرد گنهکار عرض می کند: گمانم این بود که کار را به اینجا نمی کشانی! فکر می کردم نافرمانی ام را می بخشی و بهشتت را ارزانی ام می داری! خداوند به فرشتگان خود می فرماید: ای فرشتگانم! به بزرگی ام سوگند! به والایی مقام و جایگاهم سوگند! این بنده ام هرگز لحظه ای در دنیا به من گمان نیک نداشته است که اگر می داشت کار او را به اینجا نمی کشاندم و او را به آتش دوزخ نمی ترساندم. اما دروغش را راست پندارید و او را به سوی بهشت ببرید. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 18 دی 96