اهانت گاهی که مرحوم پدرم حالی پیدا می کرد برایم چند کلمه حرف می زد. به یاد دارم که یک بار سخن از تلخیِ دوران یتیمی اش به میان آورد. با چنان رنجی، سخن می گفت که قلم، تاب و توان نگارش و انعکاس رنج موجود در سخنان ایشان را ندارد. مرحوم پدرم می فرمود: سال 1338 تازه غبار یتیمی بر چهره ام نشسته بود. در همان روزها که کودکی ده ساله بودم برای خرید مایحتاج خانه به بقالی رفتم. شخصی داخل بقالی حضور داشت که کاری غیر از مسخره کردنِ این و آن نداشت. وقتی وارد مغازه شدم مردِ مسخره گر تا مرا دید، برای خنداندن دیگران، شروع به تمسخرِ من نمود. در آن لحظه احساس کردم، اگر سایۀ پدر بالای سرَم بود این شخص، هرگز جرات مسخره کردن مرا نمی داشت. از این قضیّه، 57 سال گذشته اما زخمی که او در کودکی بر دل و جانم وارد ساخت هنوز التیام نیافته است! (پایان سخن مرحوم پدرم) پس بیاییم از خودمان و برای خودمان خاطره ای خوش در یادها به یادگار بگذاریم. روزگاری می رسد که ... نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظۀ شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند علیرضا نظری خرّم شهر مقدس قم ۱۷ خرداد ۱۴۰۰