خِش خِش چند روز پیش در حال برگشت به خانه بودم که فنری نسبتا بلند بر روی آسفالت خیابان، توجه ام را به خود جلب کرد. یادم افتاد که صندوق عقب ماشینم فنرش افتاده و درب صندوق وقتی باز می شود در بالا توقف نمی کند. این شد که خم شدم و فنر را از زمین برداشتم. فنر را وارسی و برانداز کردم تا ببینم مناسب می باشد یا نه که دیدم شوربختانه خمیدگی یک طرف فنر شکسته است و به کارم نمی آید. مایوسانه فنر را به گوشه ای در زیر دیوارِ کنار پیاده رو انداختم. از قضا نگو پشت سرَم طلبه ای جوان و باصفا مجموع کارهایم را که دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید_ دیده بود. او به خیال اینکه من یک وسیله ی خطرناکی را که ممکن است برای عابرین پیاده یا خودروهای عبوری ایجاد مشکل می کند از سرِ راه برداشته ام از من تشکر کرد و اندر فضایلم حرف هایی گفت. حالتی شبیه خنده و تعجب به من دست داده بود. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم. سرِ مبارکتان را درد نیاورم. این طلبه ی بی خبر از اصل ماجرا با دیدنِ ظاهر کار من و بی خبر از باطنِ کارم به همین راحتی از علاقمندانم شد. آنجا بود که فهمیدم چرا معصوم علیهم السلام فرموده است صدای ریا در قلبِ آدمی به بلندای خِش خِشِ صدای پای مورچه سیاه در شب تاریک بر روی سنگ سیاه می باشد. ۲۹ خرداد ماه سال ۱۴۰۰ علیرضا نظری خرّم شهر مقدّس قم