فرزند صحرا - قسمت اول سال شصت هجری بود. معاویه بابت بیماری سختی که گرفته بود بدجوری در بستر مرگ دست و پا می زد. او که فهمیده بود نفس های آخرش را می کشد به هر جان کندنی که بود زبانش را در دهان چرخاند و هِنُّ و هون کُنان رو به اطرافیان کرد و گفت: عمر من آفتاب لب بوم شده است. در این لحظات واپسین، پسرم یزید را خبر کنید تا بیاید. می خواهم برایش وصیتی کنم. به شازده پسر که برای یلّلی تلّلی به منطقۀ خوش آب و هوای حوران در اطراف دمشق رفته بود خبر دادند که اگر پیالۀ شراب در دست داری بر زمین بگذار و خیلی زود خودت را به کاخ سبز برسان که بابایت دارد نفس های آخرش را می کشد و رفتنی است! یزید که در پی هرزه گردی بود وقتی خبر بد حالی بابا به گوشش رسید به جای آنکه مثل برق و باد خودش را به بالین پدر بیمارش برساند فس فس کنان و سلانه وار به سوی دمشق به راه افتاد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 7 مهر 97