فرزند صحرا - قسمت دوم معاویه که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد فرزند خام و سر به هواش، یزید رو بهتر از هر کسی می شناخت. خلیفۀ بیمار واهمه داشت که نکنه یزید بازیگوش دیر برسه و اجل، مهلتش نده تا وصیتش رو به یزید بگه. از این رو ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر رو صدا زد تا وصیتش رو به اون بگه! ضحاک جلو اومد و پس از ادای احترام، خم شد و گوش خودش رو نزدیک دهان معاویه رسوند تا ببینه خلیفۀ مسلمین چه وصیتی رو می خواد بهش بگه! در همین حیص و بیص بود که شیپورچی های قصر یا همون جماعت نقاره چی و نفیرچی به محض دیدن موکب همایونی ولیعهد در شیپور خود دمیدند. جارچی ویژۀ کاخ نیز با شنیدن آهنگ ورود ولیعهد، سرش رو به داخل تالار چرخوند و با صدایی بلند و رسا گفت: جناب ولیعهد، یزید بن معاویة بن ابی سفیان وارد می شوند! معاویه که داشت پچ پچ کُنان و درگوشی، چیزی به ضحاک می گفت به محض شنیدن صدای جارچی مخصوص، سرش رو برگردوند و سخنش رو قطع کرد. معاویه چشماش رو دوخت به انتهای تالار قصر و در انتظار اومدن یزید موندش. آنگاه ضحاک و همۀ اونایی که گرد بستر معاویه جمع شده بودند با ادای احترام آهسته آهسته عقب رفتند. یزید، گامهاش رو در مسیر تالار تا بالین پدر بلندتر برداشت. او به بالای سر پدر که رسید هنوز معاویه عمرش به دنیا بود. معاویه با هر جان کندنی که بود چشماش رو باز کرد و با اشاره به یزید فهموند که جلوتر بیا! یزید جلو اومد و خم شد و گوش هاش رو تیز کرد تا ببینه که پدرش در واپسین لحظات زندگیش چه وصیتی می خواد بکنه. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 8 مهر 97