فرزند صحرا - قسمت ششم ـ آهای ضحاک! کفن پدرم رو برداشته و خیلی زود به مسجد جامع می ری و خبر وفاتش رو اعلام عمومی می کنی! ضحاک با صدای بلند بله قربانی گفت و فی الفور از مقابل دیدگان خلیفۀ جوان دور شد. خیلی نکشید که ضحاک در حالیکه کفن معاویه رو به دست داشت وارد مسجد جامع دمشق شده و از لابلای جمعیتی که برای نماز ظهر در مسجد گرد آمده بودند گذشت. او یکراست بر فراز منبر رفت. اونجا بود که با صدایی رسا اعلام کرد: ـ ای مردم! معاویه بنده ای از بندگان خدا بود. خداوند ایشون رو چند صباحی پادشاه این امت قرار داده بود. او ساعتی پیش به اجل طبیعی از دنیا رفتش. الفاتحه صدای همهمه و پچ پچ حاضرین در مسجد بلند شد. ضحاک با دست اشاره ای به جمعیت کرد و گفت: آروم باشید! آروم باشید! اینم که در دستان من می بینید کفن معاویه هستش. تا ساعتی دیگه می خواهیم پیکر معاویه رو کفن نموده و در قبرستان باب الصغیر دفنش کنیم. هر کس که دوست داره در تشیع جنازه شرکت کنه یکی دو ساعت دیگه همینجا حضور داشته باشه! ضحاک این رو گفت و از مسجد خارج شد. به رسم مرگ بزرگان، خیلی زود همۀ سطح شهر در ماتم خلیفه سیاه پوش شد. بر سر هر کوی و برزنی صدای شیون و نالۀ سینه چاکان معاویه به گوش می رسید. همانطوری که ضحاک گفته بود دو سه ساعتی بیشتر طول نکشید که جنازۀ معاویه رو طی تشریفاتی خاص در گوشه ای از قبرستان باب الصغیر دفنش کردند. ساعتی از دفن معاویه نگذشته بود که تازه تازه سر و کلّۀ یزید بی وفا که معلوم نبودش به جای شرکت در مراسم دفن معاویه به کدوم گوری رفته بود به همراه عده ای از لات و لوت های دمشق که قیافه هاشون بیشتر شبیه عرق خورها بودن از دور پیدا شد. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 10 مهر 97