فرزند صحرا – قسمت هفتم بوی خون یزید که دیگه حالا وارث تاج و تخت باباش هم شده بود به نشانۀ عزای معاویه چیزی شبیه عمامه رو که از جنس خز بودش به شکل خنده دار و زننده ای روی کلّش گذاشته بود. تیپ و قیافش شده بود دقیقا شبیه بچه سوسول هایی که دوس دارن فشن لباس بپوشن! انگاری می خواس با این کارش بگه که من آدم به روزی هستم. مثلا خیلی آپ تو دیتم! شاه جوان به همراه دارودستۀ اراذل و اوباشی که خودشون رو شبیه قوم یأجوج و مأجوج درآورده بودن برای فاتحه خونی وارد قبرستان باب الصغیر شد و یکراست رفتش سر قبر باباش معاویه! خلیفۀ قرتی پس از اونکه خدا می دونه فاتحه ای نیم بند بر گور باباش خوندش یا نخوند بگی نگی یه اشکی هم ریخت و از جاش بلند شد. با بلند شدن یزید رفقای لات و لوتش هم بلند شدن و همگی به سوی خیمه و خرگاه سبزی که قبلا برای معاویه بودش و الان ویژۀ خلیفه جوان برپا شده بود به راه افتادن. یزید شاه پس از اونکه وارد خیمۀ سبز شد نیم نگاهی به زلم زیمبوهای داخل چادر انداختش و یکراست رفت و نشست روی صندلی ای که بالای مجلس براش گذاشته بودن. رفقای درپیتشم هر کدوم رفتن گوشه ای لابلای جمعیت دست به سینه شبیه آدم قلدرا وایسادن. مردم هم قطاری تو یه صف میومدند و به یزید بابت فوت باباش تسلیت و بابت خلیفه شدنش تبریک می گفتن. چاکرم، نوکرم گویی و پاچه خواری های این شکلی که تموم شد یزید از جاش بلند شد و رو به مردمی که اونجا وایساده بودن کردش و گفت: آهای اهالی شام! ما همگی اهل حق و یاوران دین هستیم! شما پیوسته در خیر و نیکی هستید! دم همگی شما گرم که در خاکسپاری بابام سنگ تموم گذاشتین! و... یزید که همینجور داشت این چرندیات رو با زبانی شاعرانی و رمانتیک سرهم و بلغور می کرد یکهویی مواجه شد با سوت و کف عده ای که حسابی از حرفاش خر کیف شده بودند. صدای هلهله و ولوله و شادمانی از هر گوشۀ جمعیت به گوش می رسید. همینطور که یزید داشتش هندونه زیر بقل مردم شام می ذاشتش و شیره به سرشون می مالید یکهویی انگاری که جوگیر شده باشه خریّت کرد و حرف عجیبی زدش. حرفی بر خلاف خواستۀ پدر در واپسین لحظات حیات. حرفی که بدجوری بوی خون می داد! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 11 مهر 97