فرزند صحرا – قسمت هشتم بوی خون یزید گفت: بزودی بین شام و عراق جنگ شدیدی درمی گیره! دیشب خواب دیدم که بین ما و عراقی ها رودخونه ای از خون تازه وجود داره! اونها اونور رودخونه بودن و ما اینور رودخونه! هر کاری کردم که بتونم از رودخونه رد بشم برم اونور نشد که نشد. توی همین حیص و بیص بودم که سر و کلّۀ ابن زیاد از دور پیداش شد. همین که دیدش من نمی تونم برم اونو رودخونه اومدش دستمو گرفت و منو بردش اونور رودخونه! تا یزید این حرف رو زد یه نفر از لای جمعیت داد زدش زنده باد ابن زیاد! زنده باد ابن زیاد! مردم هم که حالیشون نبود چی به چیه و کی به کیه شروع کردن به هورا کشیدن! اولش همه می گفتن زنده باد ابن زیاد! اما کم کم موج شعارها چرخید و همه یکصدا فریاد زدن: یزید شاه! یزید شاه! ما همه با تو هستیم! یکی از بادمجون دور قاب چین ها از لابلای جمعیت فریاد زدش: اعلیحضرتا، قدر قدرتا، قوی شوکتا! همۀ ما تجربۀ جنگ صفین رو در کارنامۀ خود داریم. رگ خواب مردم عراق هم توی دستمونه! نگران نباش که پا به رکابتیم. از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن! یزید که شاعر مسلک و احساسی بودش تا این حرفا رو شنید به ذوق اومد و گفتش: جون خودم می دونستم که پشتمو خالی نمی کنین! معاویه هم به همین پشت گرمی شما بود که تونست معاویه بشه! آقا دمتون گرم! اگه معاویه بهترین آدم توی عرب بودش! اگه مردم دار بودش! اگه با سخاوت بودش! اگه با کمالات بودش! والله به خدا شما بودید که اون تونست اینجوری باشه! اون شماهارو خوب شناخت شما هم اون رو! حالا هم که معاویه از بین ما به جوار رحمت حق رفته بیایید بازم با هم باشیم و راه اون رو ادامه بدیم. یزید شروع کرد اندر فضایل معاویه روده درازی کردن! حالا نگو کی بگو! هی وراجی کرد که بابام اِل بود و بِل بود! هی می گفت و هی می گفت. نگو که قاطی جمعیت یکی از زخم خورده های معاویه نشسته بودش. انگاری یکی از رفیق رفقای حُجر بن عدی بودش! همون بابایی که معاویه اونرو با بچه هاش به جرم دوستی با علی علیه السلام، کشته بودتشون! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 12 مهر 97