فرزند صحرا – قسمت نهم بوی خون همینطور که یزید در حال فک زدن بودش، چشمتون روز بد نبینه ناگهان این آقای معترض در اون شلوغ پلوغی از جاش بلند شد و رو کرد به یزید و گفتش: آهای آدم شارلاتان دودوزه باز! چرا اینقده خالی می بندی؟! جمعیت سراشون رو برگردوندن به طرف صدا ببینن کیه که داره اینجوری با خلیفه حرف می زنه؟! دوروبری های یزید هم که تحمل شنیدن صدای مخالف رو نداشتن به ورجه وورجه افتادن تا بلکه بتونن صدای مرد معترض رو یه جورایی خفه کنن. مرد جیگردار که انگاری از جونش سیر شده بود در ادامۀ اعتراضش با صدای بلند گفتش: آهای یزید! این صفاتی رو که چپ و راست، رگباری داری به ناف بابات می بندی صفات پیامبر خدا و اهلبیتشه نه تو و اون بابای گور به گور شُدت! تا یارو گفتش بابای گور به گور شُدت! یکی از اون حکومتی ها داد زدش: بگیریدش اون خائن رو! یکی دیگه گفتش: بکنیدش توی گونی این پدر سوخته رو! یه عده از آدمای حکومتی هجوم بردن بلکه بتونن مرد معترض رو بگیرندش. یارو هم تا دید که اگه بمونه کُلاش پس معرکس توی یه چشم به هم زدن فلنگ بست و خودش رو قاطی جمعیت گم گور کردش. توی این هاگیر واگیر یکی از اون شبون بی مخ های یزید که سبیل های از بناگوش در رفته ای داشتش بلند شد و با صدای‌ نخراشیده‌ و نتراشیده‌ گفتش: قبلۀ عالم به سلامت باد! به حرفای یه آدم عوضی که دشمن خلیفه هستش توجهی نکنید. شما جانشین شایستۀ پدرتون معاویه هستین. اوس کریم ردای خلافت رو واس تن شما دوخته و بس! بعد از شما هم نوکر آقا زادتون هستیم. یزید که راضی به نظر می رسید دستی به سبیل هاش کشید و دستور داد تا به همۀ اونایی که اونجا بودن نفری یه کیسۀ طلا هدیه بدن! مجلس همینجوری پیش می رفت که ضحاک، فرماندۀ پاسبانان قصر با احترام خودش رو به یزید رسوند و دم گوشش یه چیزی پچ پچ کرد. یکهویی همه دیدند که گل از گل یزید شکفته شد. تو گویی که دنیا رو بهش داده باشن! عین آدمایی که دسشوییشون داره می ریزه از جاش بلند شد و خیلی جلف و زننده مجلس رو با عجله ترک کردش. ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 15 مهر 97