فرزند صحرا – قسمت دهم دوتا سورپرایز آخه یزید شاعره و معروفه که شعرا تلوّن مزاج دارن! درست مثل هوای بهاری هستن. گاهی خروشان و بارونی، گاهی هم آبی و آفتابی! یزید تا رسید به اسبش پرید بالا و به تاخت از اونجا دور شد. همراهاشم دنبالش راه افتادن. اولش فک کردن داره می ره به قصر سلطنتی. اما یکهویی متوجه شدن که نه بابا! جناب خلیفه راهش رو کج کرده داره می ره به یه طرف دیگه! تازه دوزاریشون افتاد که بعله! آقا داره می ره دنبال یلّلی و تلّلی! یزید داشتش می رفت به خونه باغی که همۀ کثافت کاریاشو توی این سال ها یواشکی اونجا انجام می داد. آدم بی جنبه و ناحسابی انگار نه انگار که خلیفه شده و نعوذ بالله جای پیغمبر نشسته! یا نه، اصلا بی خیال خلیفه بودن و این حرفا. یکی نیس بهش بگه آخه تو هنوز عزادار باباتی! مرد غریبه ای که ضحاک اومدنش رو توی چادر دم گوش یزید پچ پچ کرده بود با یک تُنگ شیشه ای جلوی خونه باغ، زیر سایۀ یه درخت به انتظار یزید یه لنگه پا وایساده بود. تا چشم یزید به مرد غریبه که کهنه رفیقش بود، افتاد با صدای بلندی گفت: به به ابن نصر! چه عجب از اینورا؟! دو تایی به هم نزدیک شدن و همدیگه رو بغل کردن و یه چیزایی هم یواشکی دم گوش همدیگه گفتن و هرهر و کرکر زدن زیر خنده! یزید اشاره ای کرد به تُنگی که توی دستای ابن نصر بود و گفت: این چیه با خودت آوردی؟ ابن نصر هم در جواب گفت: قصه داره بمونه برای بعد به وقتش برات میگم. دوتایی وارد خونه باغ شدن. یزید صاف رفت یه دوش آب گرم گرفت و لباس نویی پوشید و اومد. تا چشم ابن نصر به یزید افتاد یکهویی از خنده ترکید. حالا نخند کی بخند. آخه یزید یه لباس جیغ پوشیده بود که بدجوری توی ذوق می زد. یه لباس خونی رنگ با طرحی عجیب و غریب! - یزید جون! این چیه دیگه پوشیدی؟! بابا تو دیگه الان خلیفه ای! این قرتی بازیارو بزار کنار! یزید نگاهی به رفیقش انداخت و گفت: مرض! خیلی دلت بخواد! اینو یکی از رفقام برام آورده! پارچش یه جوریه که وقتی می پوشیش اونی که داره نگاهت می کنه به نظرش میاد که خون ریخته روی تنت و ازت می ترسه! - دیوونه ای وآلله! - دیوونه خودت و هفت جدّ و آبادته! تو بی سلیقه ای به من چه! پاشو پاشو زود لختشو برو حموم یه دوش بگیر بیا که برات دوتا سورپرایز دارم! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 مهر 97