فرزند صحرا – قسمت یازدهم دوتا سورپرایز - ولش کن! تازه حموم بودم. یزید خنده ای کرد و گفت باشه بیا بشین. با اشارۀ یزید کنیزکی زیبارو با هزار ناز و کرشمه جام پر از شراب رو به دستاش داد. ابن نصر که خودش اینکاره بود با دیدن شراب، آب از لب و لوچش آویزون شد! با حرص و ولع خاصی خیره خیره به زلالی شراب نگاه می کرد. خیلی با خودش کلنجار رفت اما دیگه طاقت نیاورد و به یزید گفت: - عجب شراب نابی! این دیگه چه شرابیه؟! لامصب عجب رنگ و بویی داره! - بیا یه خورده بزن خودت می فهمی که چیه! ابن نصر که یکهویی به خودش اومده بود به یزید گفت: - نه تو رو خدا من توبه کردم! تا ابن نصر اینو گفت، یزید قاه قاه زد زیره خنده! حالا نخند کی بخند. همین جور که می خندید رو کرد به ابن نصر و گفت: - توی پدر سوخته و توبه؟! حالا چی شده که عابد و صلوات نشخوار کن شدی؟ - راستش رو بخواهی ساعتی پیش که داشتم میومدم به دیدنت سر راه یه بابایی رو دیدم. انگاری از این حضرات علی دوست بودش. خیلی هم خوش سیما و دانا و دانشمند بود. یزید تا اسم علی علیه السلام رو شنید سیخ نشست و با نگرانی گفت: - شام و علی دوست؟! اونم از نوع عالم و دانشمند؟! بابام معاویه نسل علی دوستا رو از شام کنده بود. اما نه! انگاری هنوز هستن. اتفاقا یکی از همین علی دوستا رو امروز توی چادر سبز دیدم که داشت حیثیتمو به باد می داد. - یادته که جلوی در خونه تنگ شراب توی دستام بود؟ - آره! آره یادمه اتفاقا ازت پرسیدم که این چیه؟ خوب که چی؟ - اون عالم علی دوست تا تنگ شراب رو توی دستام دید کلی وایساد نصیحتم کرد که پسر جون! شراب نخور! اگه شراب بخوری اینجور می شی و اونجور می شی! انقده گفت که منم تحت تاثیر نصیحتای دلنشینش تصمیم گرفتم شراب رو بزارم کنار! یزید تا این حرفا رو شنید با عصبانیت گفت: - خاک بر سرت نکنم! همین مونده بود که مریدان علی، کهنه رفیق منو نصیحت کنن! ببین ابن نصر! اون بابا رو ولش کن! اگه شراب توی دنیا نبود زندگی صنّار نمی ارزید. من توی همین کار خدا موندم. شراب اگه بد بود چرا خدا خلقش کرد؟! من عیبی در شراب نمی بینم هر چی می بینم حُسنه! - اتفاقاً منم بهش گفتم که عیبی در شراب نیست بلکه همش حسنه! اما اون می گفت: اینکه پردۀ حیا رو پاره کنه عیب نیست؟! اگه عقلتو زایل کنه حُسنه؟! ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم / 17 مهر 97