فرزند صحرا – قسمت چهاردهم بوی شراب قرار بود پسر عموهام، ابن عباس و حسین بن علی بابت کاری به دیدنم بیان. اتفاقا اونروز یه پاتیل شراب زده بودم توی رگ! سِرجون، پیشکار و مشاور اروپایی بابام رو که همراهمون برده بودیم مدینه صداش کردم و گفتم: - حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ همۀ دک و پوزم بوی شراب می ده! اینا بیان و ببینن خیلی بد میشه! - کاری نداره! زود باش دستور بده بساط شراب رو جمع کنن! تو که قرار ملاقات با اینا رو داشتی چرا توی خوردن شراب زیاده روی کردی؟! - ببین سرجون! چرت و پرت نگو! تو رو خدا یه فکری کن ببینم حالا چه غلطی باید بکنم؟ - به نظرم ابن عباس رو دکش کن بره! اون بوی شراب رو از صد فرسخی می فهمه! بعید نمی دونم اگه بیاد ببینه اینجا چه خبره بره اینور و اونور بشینه بگه یزید نجسی خورده و آبروت رو ببره! اما حسین بن علی آدم دهن لقی نیستش. خیلی بعید می دونم اینور و اونور بشینه پشت سرت صفحه بزاره و آبروت رو ببره! اونجوری که شنیدم می گن اینا به راحتی آبروی آدمارو نمی برن! اتفاقا بزار بیاد ببینیم عکس العملش چیه؟ یه بار امتحانش کنیم. خیلی دوس دارم ببینم که اینجور آدما توی اینجور جاها چی کار می کنن؟! شایدم اصلا نفهمید. پاشو یه خورده هم به خودت عطر بزن تا تندی بوی شراب رو کم کنه! منم به حرفای سرجون گوش دادم و به دربون قصر دستور دادم که ابن عباس رو یه جورایی بپیچونه! فقط بزاره حسین بن علی بیاد تو. دربونم ابن عباس رو دست به سر کردش. یه کمی هم از عطرهای خوب دمشقی به سر و صورت و لب و لوچم مالیدم. حسین بن علی اومدش داخل منم به احترامش رفتم جلو و باهاش دست دادم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: - چه بوی خوبی میاد؟ این چه عطریه که به خودت زدی؟ حدس می زدم که بوی شراب رو فهمیده اما نمی خواد به روم بیاره! اهل پرده دری و بی حیایی نبود. یه جورهایی داشت تغافل می کرد. داش رد گم می کرد. خودشو زده بود به اون راه که مثلا من متوجه نشدم که تو شراب خوردی. اما من دوست داشتم اون بفهمه که من شراب خوردم. می خواستم با این کار امتحانش کنم ببینم واکنشش چیه؟ ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 19 مهر 97