فرزند صحرا – قسمت شانزدهم گوشِ موش یزید با نگرانی توی قصر قدم می زد. سِرجون، مشاور اروپایی یزید که حسابی کلافه شده بود جلو رفت و گفت: - اعلیحضرت! دردت به جونم! بگو ببینم چی شده؟ چرا هی داری راه می ری و نگرانی؟! - توی فکر وصیت بابام هستم. گفته بود مراقب سه چهار نفر باش. حرف بابام بدجوری رفته رو اعصابم! - این که کاری نداره! یه نامه به ولید بن عُتبه بنویس و ازش بخواه که از مردم مدینه بابت خلافتت بیعت دوباره بگیره. یه نامۀ سرّی دیگه هم براش بنویس و بگو که از عبدالله بن عمر، عبدالرحمان بن ابی بکر، عبدالله بن زبیر و حسین بن علی، برات بیعت سفت و سختی بگیره که مو لای درزش نره. - مرد حسابی مگه الکیه؟! حرف مفت می زنی ها! نشستی ور دلم توی شام و از مدینه خبر نداری. مگه اینا به همین راحتی با من بیعت می کنن؟! هر کدومشون خودشون رو یه پا خلیفه می دونن و ادعای انا رجلٌ دارن. سِرجون! تو رو خدا کمک کن. به جون مادرم که می خوام دنیا نباشه از اون موقع که خلیفه شدم شب و روز ندارم. همۀ فکر و ذکرم شده بیعت گرفتن از این چهار نفر. - حرفمو گوش کن ببین چی می گم، لج نکن! بردار به حاکم مدینه بنویس و ازش بخواه که بره سراغ این چهار نفر و ازشون برات بیعت درست و حسابی بگیره. اولشم بره دنبال حسین بن علی و به هر قیمتی که شده ازش بیعت بگیره. تا جایی هم که می شه و راه داره با حسین بن علی و عبدالله بن زبیر سرشاخ نشه و از در مهربونی و سیاست وارد بشه اما اگه دید که قبول نکردن به زور شمشیر متوسل بشه. حتی اگه لازم شد گردنشونو بزنه و قال قضیه رو بکنه، بعدشم سرشون رو برات بفرسته بیاد به شام! یزید دستی به ریشاش کشید و به آمیز قلمدون که گوشۀ سالن، مثل جغد نشسته بود و به حرفاشون گوش می داد، اشاره کرد و گفت: - آهای کاتب! بردار فی الفور دوتا سیاهه برای ولید بن عُتبه بنویس! توی یکیش بگو که از مردم مدینه برام بیعت بگیره! توی اون یکیش هم روی یه تیکه کاغذ کوچیک به اندازۀ گوش موش، حرفایی رو که داشتم با سرجون می گفتم و نشسته بودی، زیرزیرکی گوش می دادی براش بنویس. ادامه دارد ... (الطبقات الكبرى: ج 1 ص 442، تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 241، الفتوح: ج 5 ص 9) علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 22 مهر 97