فرزند صحرا – قسمت بیستم تخت وارونه همگی راه افتادن به سوی دارالحکومه. اما ناگهان حسین بن علی توی مسیر، راهش رو کج کرد به سمت کوچۀ بنی هاشم. یکی از دوروبری های حضرت خودش رو به آقا رسوند و با تعجب پرسید: - آقاجون! پس چی شد؟ مگه نمی خواستی به دارالحکومه بری؟ - یادم افتاد که توی خونه کار کوچیکی دارم. اول باید برم اونو انجام بدم بعدش می رم دارالحکومه. حضرت، خودش رو به خونه رسوند و یکراس رفت سر چاه آب. دلو آب رو انداخت توی چاه و کمی آب کشید بالا و سر و صورتش رو با اون شستشو داد. یه وضوی با حال و درست و حسابی هم گرفت. اهل خونه هم توی یه طبق، لباس های تمییزی رو براش اوردن و ایشون هم اونارو پوشید. حسابی آقا شیک و پیک و نورانی شده بود. با همون سر و وضع خوشگلش به داخل اتاق رفت و جانماز کوچیکی رو از روی تاقچه برداشت. گوشۀ خلوتی رو پیدا کرد و وایساد دو رکعت نماز خوند. بعد از نماز هم آروم آروم یه چیزایی رو با خدای خودش، درمیون گذاشت. با یه یاعلی از جاش بلند شد و از توی صندوقچه ای قدیمی، شمشیر بابا بزرگش، پیامبر رو که اسمش قضیب بود، برداشت و به کمرش بست. بعد اون بود که به همراه سی نفر از فداییاش از خونه زد بیرون. کوچه پس کوچه های مدینه رو به طرف دارالحکومه یکی بعد دیگری طی کرد. به دم و دستگاه ولید که رسید رو کرد به یاران با وفاش و گفت: - یادتون که نرفته چی بهتون گفتم؟ همین جا وایسید. تا من نگفتم کسی داخل نیاد. حضرت اینو گفت و همراه عبدالله بن زبیر به داخل دارالحکومه رفتش. ولید و مروان هم داخل دارالحکومه با نگرانی به انتظار حسین بن علی و عبدالله بن زبیر نشسته بودن. کمی که انتظار به درازا کشید ولید رو کرد به نوۀ خلیفۀ سوم و گفت: - پس چرا حسین نیومد؟ مگه بهش خبر ندادی که بیاد اینجا؟ - چرا آقا گفتم. ایشون هم در جوابم گفت که تو برو من خودم میام. مروان پوزخندی زد و گفت: - به همین خیال باش! جون خودم حسین نمیاد. خواسته که بپیچونه اینجوری گفته! مطمئن باش که به ما کلک زده! خواسته از این فرصت استفاده کنه و جیم بشه! - دهنتو ببند مردک نادوون! حسین اهل کلک زدن نیس. اگه گفته میاد پس میاد. این خونواده اگه چیزی رو بگن، انجام می دن. خالی بندی و کلک توی کارشون نیس. اینو بفهم! توی همین حیص و بیص بود که حسین بن علی و عبدالله بن زبیر وارد دارالحکومۀ مدینه شدن. (الفتوح: ج 5 ص 17) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 مهر 97