فرزند صحرا – قسمت بیست و پنجم تخت وارونه جناب آقای خلیفه! خودت رو معطّل حسین نکن. اون به هیج وجه من الوجوه باهات راه نمیاد. خلاصه اینکه راحتت کنم، اون اصلا نه خودت رو قبول داره و نه خلافتت رو! ولید وقتی این پیشنهاد مروان رو شنید دستی به ریشاش کشید و به فکر فرو رفت. انگاری داش به این فکر می کرد که با اینکار می تونم یه خورده از یزید وقت بخرم. یه وقت دیدی یزید بی خیال حسین شد یا شاید هم حسین کوتاه اومد و راضی به بیعت با یزید شد. سنگ مفت گنجیشک مفت. علی الله! خدا رو چه دیدی. می زنیم شاید گرفت. ولید همینجوری که سرپا وایساده بود میرزا قلمدونش رو اینجوری صدا کرد که آهای کاتب! کجایی؟ کاتب هم که بگی نگی یه خورده آدم شیرین مغزی به نظر می رسید از لابلای کاغذ ماغذا سرش رو بلند کرد و گفت: در خدمتم یا امیر. قلم و کاغذی رو بردار و اینی رو که می گم مو به مو برای یزید بنویس! حواست رو جمع کن! اگه یه کلمش رو جا بندازی می دم از گوش آویزونت کنن! کاتب هم خیلی چست و چابک، کاغذ لول شده ای رو از لابلای خرت و پرتاش بیرون کشید و آماده نوشتن شد. مروان گوشاش رو تیز کرد تا ببینه ولید چی می خواد برای یزید بنویسه. ولید هم همینجور که وایساده بود با یه سرفه سینشو صاف کرد و دستاشو گذاشت پشت کمرش و با صدای نسبتا بلندی گفت: بنویس! به نام خداوند بخشندۀ مهربان! به بندۀ خدا يزيد، امير مؤمنان، از وليد بن‏ عُتبة بن ابى سفيان. امّا بعد، حسين بن على، براى تو حقّ‏ خلافت و بيعتى قائل نيست. نظر خودت را در اين باره ابراز كن. والسلام! مروان که از متن نامه، راضی به نظر می رسید رو کرد به ولید و گفت: این شد یه کار درست و حسابی. بزار ببینیم خود یزید چی می گه. اما من بعید می دونم که حسین تا برگشت جواب نامۀ یزید توی مدینه بمونه. تو هم که نمی خواهی گردن حسین رو بزنی! ولید چشم غُرّه ای به مروان کرد و گفت: جون جدّت دوباره چرت و پرت گویی رو شروع نکن! صبر می کنیم ببینیم چی می شه. (امالی صدوق: ص 151) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 12 آبان 97