فرزند صحرا – قسمت بیست و هفتم توی خیابون - درسته که گوشات برای شنیدن این حرفا خیلی سنگینه اما بازم بهت می گم. آقای مروان! به ما میگن اهل بیت عصمت و طهارت. اگه یه نگاهی به قرآن بندازی آیش رو می بینی. آیۀ تطهیر رو می گم. حیف که تو خودت رو از فهم این حقایق محروم کردی! اما یه بار دیگه بهت می گم. خداوند به هزار و یک دلیل، حق رو پیش ما اهل بیت به ودیعه گذاشته و زبونمون رو فقط به حقيقت می چرخه و بس! هر چند می دونم که از بس گناه کردی و آلوده شدی، دیگه نمی تونی این حرفارو هضمشون کنی اما اگه کسی جایگاه مارو پیش خدا و پیغمبر بشناسه، خوب می فهمه که وقتی من می گم یزید شایستۀ خلافت نیست، این حرف یعنی چی؟! اما متاسفم که تو نمی تونی این حرفا رو بفهمی. متاسفم از مردم مدينه! اونا توی همین شهر، معاویه رو بالای منبر جدّم ديدن و بهش چیزی نگفتن. چرا اونا به دستور پیغمبر عمل نکردن؟ چرا اونو از بالای منبر پایین نکشیدن؟! نتیجۀ اون بی تفاوتی ها این شد که خدا به يزيد مبتلاشون کرد. ولی صبر داشته باش! یه روزی هم همین مردم چوب انتخابشون رو می خورن! مروان رو اگه کاردش می زدی خونش در نمیومد. همینجور که از شدت ناراحتی دندوناشو به هم فشار می داد نگاهی به حسین انداخت و گفت: به خدا قسم یه کاری می کنم که با خوارى و خفّت بیایی و با يزيد بيعت كنى!! شما بچه های ابوتراب عین باباتون على، سخنوريد و پُر از كينه و دشمنى با خاندان ابوسفيان. همونجوری که شما به خودتون حق می دین که با دارودستۀ ابوسفیان دشمنی کنید اونا هم حق دارن با شما بنی هاشم دشمنی کنن! بجنگید تا بجنگیم. - کدوم جنگ؟ مگه من اومدم سراغتون؟ شمایید که چپ و راست جلوم سبز می شید و ازم بیعت می خوایین. برو از جلوی چشام دور شو! تو خیلی پليدى مروان. به این حرفم فکر کن! تو اگه به آیۀ تطهیر که دربارۀ ما نازل شده باور داشتی اینجوری با من حرف نمی زدی. مروان، سرش رو از خجالت پايين انداخت و هيچی نگفت. حسين که بدجوری دلش از این جماعت خون بود یه قدم جلو اومد و آهسته دم گوش مروان گفت: آی پسر زن چشم ‏زاغ! اینو بفهم! تویی که امروز سنگ یزید رو به سینه می زنی یه روزى باید یه لنگه پا جلوی خدا و پیغمبر وایسی و سین جیم بشی که چرا برای یزید یقه پاره می کردی؟! چرا حقانیت حسین رو ندیدی و نفهمیدی؟! برو مروان! برو برای اون روز یه چاره ای بیاندیش و جوابی دست و پا کن! مروان با عصبانيت از حسین جدا شد و به دیدن وليد بن عتبه رفت و اونچه رو که از حسين بن على دیده و شنیده بود گذاش کف دست ولید. (الملهوف: ص 98، الفتوح: ج 5 ص 16) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97