فرزند صحرا – قسمت بیست و هشتم لبخند دلفریب ولید که هنوز بابت بیعت نکردن حسین خیلی دمغ بود یه کمی که به چوغولی های مروان گوش داد برگشت و بهش گفت: خوب که چی؟ اَنر اَنر، کش کردی اومدی اینجا تا اینا رو بهم بگی؟! - نه بابا اومدم بگم فعلا بیا تا اومدن جواب نامۀ یزید، بیخیال حسین بشیم. اگه یادت باشه یزید توی نامش، اسم عبدالله بن زبیر رو هم آورده بود. من میگم بیا یه چند نفری رو بفرس در خونۀ پسر زبیر تا به زور دگنگ هم که شده بیارنش اینجا تا بیعت کنه! از پس حسین بر نیومدیم، پسر زبیر که دیگه عددی نیس. زورمون که دیگه به اون جغله بچه می رسه. - ببین مروان! این باقالیا که عددی نیستن. عبدالله بن زبیر، عبدالله بن عمر و امثال اینا رو که من سه سوته مقر میارم. بدبختی من بابت حسینه که پا نمی ده. اما باشه، خوب گفتی. برای اون آقا زاده ها هم یه فکرایی دارم! فعلا خسته ام می خوام برم خونه استراحتی کنم. از دیشبه که اینجام. تا صبح از فکر و خیال حسین، چش رو چش نذاشتم. - اَی بابا دوباره حسین! حسین! حسین! گفتم که فعلا بی خیاله حسین شو تا ببینیم یزید چی میگه. بلند شو برو خونه یه استراحتی بکن تا یه کمی سر حال بیایی و آروم بشی. ولید از مروان جدا شد و به خونش رفت. جلوی در خونه که رسید دقّ الباب کرد. از پشت در صدای زنش اسماء رو شنید که می گفت: اومدم اومدم. در خونه باز شد. اسماء خانم تا چشماش به چشم های شوهرش ولید افتاد با ناز و کرشمۀ زنونه رو کرد به شوهرش و گفت: به به آقای خونه! خوش اومدی عزیزم. این وقته روز از این ورا؟! دیشب کجا بودی شیطون؟! - از دیشبه که توی دارالحکومه مشغول کارم. اومدم خونه یه کم استراحت کنم. راستش رو بخواهی این روزا قضیۀ بیعت گرفتن از حسین هم داستانی شده برای من! اسماء که از زود اومدن شوهرش غافلگیر شده بود به عادت خانومای شوهر دوست، زود رفت و دستی به سر و روی خودش کشید. خوب که خودش رو ترگل ورگل کرد با یه لیوان، نوشیدنی خنک برگشت اومد پیش ولید. لیوان شربت رو با مهربونی به دستای آقای خونه داد و گفت: عزیزم! اول بیا این شربت خنک رو بنوش تا بعدا ببینم چی شده؟! ولید هم با محبت نگاهی به سر و روی شیک و پیک کردۀ خانوم مهربونش انداخت و گفت: آفرین اسماء! به تو میگن یه زن مسلمون واقعی! من اگه توی هیچی شانس نیاورده باشم توی انتخاب تو یکی، خیلی شانس آوردم. اسماء که از حرفای عاشقانۀ شوهرش ذوق زده شده بود چشمی نازک کرد و با یه لبخند دلفریب زنونه به شوهرش گفت: عزیزم تو لطف داری! خوبی از خودته! اما ولید جوون یه چیزی می خام بهت بگم! قربونت برم! بگو ببینم تو مگه منو دوست نداری؟ - عزیزم! تو همۀ هستی منی! - تو مگه منو قبول نداری؟ -وا؟! این چه حرفیه اسماء جون؟ معلومه که قبولت دارم. تو همۀ زندگیم هستی. - ببین عزیزم اگه اینجوریه پس گوش کن ببین چی میگم ... (ابن سعد، الحسین علیه السلام ص 56) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 14 آبان 97