فرزند صحرا – قسمت پنجاه و دوم مامان بزرگ! حسین دنبال فرصتی بود تا توی مکه به یه جایی بره اما از بس که سرش شلوغ بود اون کار هِی عقب میوفتاد. یه روز که دید رفت و اومدا یه خورده کم شده از جاش بلند شد و تنهایی از خونه زد بیرون. کوچه پس کوچه های سنگی مکه رو پشت سر گذاش. وجب به وجب این کوچه ها براش خاطره انگیز بودن. حسین رفت و رفت و رفت تا به یه قبرستون رسید. نگاهی به اطرافش انداخت. کسی اونجا نبود. وارد قبرستون شد و یکراس رفت به سمت قبر مامان بزرگ نازنینش خدیجۀ کبری! بالای سر قبر نشست. چیزی زیر لب می خوندش. شبیه فاتحه خوندن. انگاری داش یه حمد و سوره برای مادر بزرگش می خوند. فاتحه خوندش که تموم شد همونجا بلند شد و رو به قبله وایساد و شروع کرد به خوندن نماز! آخه حسین نماز رو خیلی دوس داش. اینو همه می دونستن. دو رکعت نماز بالا سر قبر مامان بزرگش خوند. بعد از نماز سرش رو گذاش روی خاکای کنار قبر و زار زار شروع کرد به گریه کردن. هنوز هیشکی نمی دونه که حسین چرا اونروزی کنار قبر خدیجه اینجوری با سوز و گداز گریه کرد. (مقتل الحسین المقرّم: ص 158) ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 11 آذر 97