داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت هشتاد و پنجم
پریشانخاطری
احساسات پدر و دختری بین فاطمه و رسولالله در اوج خودش قرار داشت به طوری که چشم از بابا بر نمیداشت.
فاطمه برای پدر هم دختر بود و هم مادری مهربون. کافی بود فقط بشنوه پدر مقداری گرسنه مونده! خودش رو به آب و آتیش میزد تا غذایی برای بابا دست و پا کنه.
یه بار که مثل همیشه، پیغمبر ابتدای برگشت از مسافرت میخواست دخترش رو ببوسه فاطمه متوجه ضعف و رنگپریدگی توی چهرهٔ بابا شد.
فاطمه با دیدن این صحنه نتونست خودش رو کنترل کنه و از زیر روبندی که به صورت بسته بود شروع کرد به گریهکردن.
پیامبر متوجه ناراحتی فاطمه شد و با نگرانی علت رو پرسید. فاطمه در پاسخ عرض کرد: آقاجون! چه طور اشک نریزم و بیتفاوت باشم و حال اینکه میبینم به خاطر گرسنگی یا خداینکرده بیماری، رنگ به چهره نداری؟! آخه چرا انقده سر و وضعتون غبارآلود و ژولیده و تن مبارکتون خسته و لباسهای کهنه و مندرس به تن دارید؟!
پیامبر با گفتن بشارتی از آیندهٔ اسلام، دم گوش فاطمه تا حدودی پریشانخاطری دخترش رو تسکین داد.
المستدرک للحاکم: ج ۱ ص ۴۸۸ ح ۱۷۹۷، ج ۳ ص ۱۵۵ ح ۴۷۳۷، تاریخ دمشق: ج ۴۰ ص ۵۳۷ ح ۴۷۳۲.
ادامه دارد...