داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت نود و سوم
عاقب و سیّد ۲
پیامبر با دلایلی روشن، حرفهای صدمن یه غاز مسیحیهای نجران رو رد میکرد و به سؤالاتشون پاسخ میداد. اما اونها همچنان حق رو انکار میکردند و بر عقاید باطلشون سماجت داشتند. کار گفتگو که بیخ پیدا کرد ناگهان به امر خداوند آیهای نازل شد و آقایون ریشسفید مسیحی رو به مباهله دعوت کرد.
مضمون آیه این بود که در این هماورد عقیدتی، ما بچههامون رو میاریم شما هم بچههاتون رو بیارید. ما زنهامون رو میاریم، شما هم خانومهاتون رو بیارید. ما خویش و قومِ نزديکمون رو میاریم، شما هم نزديکان خودتون رو بیارید تا همدیگه رو لعن و نفرین كنيم و نهایتا ببینیم کدوم طرف به خاک سیاه میشینه، ما یا شما؟!
مسیحیان نجران که از شنیدنِ پیشنهاد مباهله یکّه خورده بودند نگاه معناداری به همدیگه انداختند و از پیغمبر مهلت خواستند تا در این باره دودوتا چهارتا کنند.
اُسقف که به نظر میرسید عقلش از بقیه بیشتر کار میکنه به طرف عاقب و سید رفت و درِ گوشی به اونها گفت: فعلا صلاح اِینه که قبول کنیم. صبر میکنیم تا فردا که محمد برای مباهله میاد. اگه همراهش خونواده بود باهاش مباهله نمیکنیم اما اگه با رفقای دوروبریش اومد خیالی نیست باهاش مباهله میکنیم که مطمئناً کاری ازش ساخته نیست.
صبح اول وقت، پیامبر در حالى که دست دامادش، علیبنابیطالب رو گرفته بود و نوههاش حسن و حسین پیشاپیشش قدم بر میداشتند و دخترش فاطمه پشت سر ایشون راه میرفت به سر قرار تشریف اُوُرد. همزمان مسیحیها هم رسیدند.
پیامبر جلو اومد و دو زانو مقابل اُسقف، روی زمین نشست. اُسقف وقتی پیغمبر رو با زن و بچه دید درخواست کرد که تا حضرت همراهانش رو معرفى کنه.
پیامبر فرمود: این مرد که میبینید پسرعمو و دامادم علیبنابیطالبه! این دوتا آقا پسر هم، نَوههای دختریم هستند و این خانم بزرگوار هم، فاطمهٔ زهرا مادرشونه!
اُسقف که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود وحشتزده به طرف عاقب رفت و دم گوشش گفت: به خدا قسم این مرد مثل انبیا نشسته! من چهرههایی رو میبینم که اگه از خدا بخوان کوهی رو جابجا کنه خدا حرفشون رو گوش میکنه.
عاقب در پاسخ به اُسقف گفت: الان وقت این حرفها نیست. خودت رو برای مباهله آماده کن! اُسقف با ناراحتی جواب داد: چرا متوجه نمیشی؟! من در مقابل خودم مردی استوار و جدی میبینم. نگرانم اگه راستگو باشه به سر سال نرسیده یه نفر مسیحی توی دنیا زنده نَمونه!
با این حرف اُسقف، ترسی عجیب به جونِ عاقب و سید افتاد و بالاخره از مباهله پا پس کشیدند. مسیحیها که کلاهشون رو پس معرکه میدیدند به ناچار موافقت کردند تا با رسول خدا صلح کنند و جِزیّه پرداخت کنند.
طبق صلح نامهای که نوشته شد مقرر گردید مسیحیها همه ساله دو هزار دست لباس زیبای یمنی به عنوان مالیات سرانه پرداخت کنند. بعد از اون ماجرا طولی نکشید که عاقب و سید به مدینه اومدند و به دست پیغمبر مسلمون شدند.
الفتوح: ص۱۰۳۶، تاریخ یعقوبی: ج۱ ص۴۵۲، سیرة رسول الله لابن هشام: ج۱ ص۳۸۰، الطبقات الکبری: ج۱ ص۳۴۶، تاریخ ابن خلدون: ص۴۶۱، الدر المنثور: ج۲ ص۳۸، مجمع البیان: ج۲ ص۷۶۲، شواهد التنزیل: ج۱ ص ۱۵۷، الإرشاد: ج۱ ص ۱۶۸، امتاع الاسماع: ج۲ ص۹۵.
ادامه دارد...