داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و دوم
چهرهٔ مضطرب ۲
فاطمه با همۀ وجود، محوِ شنیدن حرفهای ناب و دمآخری پدر بود. برای اینکه صحبتهای بابا رو بهتر بشنوه کمی خم شد و صورت به صورت رسولخدا نزدیک کرد.
قطرات اشک از چشمهای فاطمه جاری شد و از گونههاش به صورت پیامبر افتاد. لبهای پیامبر آهسته تکون میخورد و حضرت چیزی دم گوش پارهٔ تنش میفرمود. جوری که اطرافیان متوجه حرفهای پدر به دختر نمیشدند. گوشدادنهای فاطمه همراه با دقت و اشک بود.
اما کسی نفهمید پیغمبر چی فرمود که ناگهان چشمهای خیس و اشکآلود فاطمه به طور عجیب و غافلگیرکنندهای به لبخند شکفته شد.
ترکیب گریه و خنده، زیبایی مضاعف و بینظیری به چهرۀ نورانی فاطمه داده بود.
عایشه که دوباره شاخکهاش تیز شده بود و فضولیش گُل کرده بود، با اینکه در باطن به اندازۀ صنار و سی شاهی عقیدهای به منزلت فاطمه نداشت، میگه: با خودم گفتم این دیگه چه حالتیه از فاطمه؟! باباش توی بستر مرگ افتاده، اونوقت دخترک داره... من تا حالا این دختر رو از بقیۀ زنها بالاتر میدونستم، اما حالا با این خندۀ بیوقت معلوم میشه که فاطمه هم مثل بقیۀ زنهاست. آخه یعنی که چی؟! یهبار گریه میکنه، یهبار میخنده!! با تعجب و اعتراض جلو رفتم و پیش فاطمه نشستم. کمی که گذشت توی فرصت مناسبی پرسیم: نه به اون گریههات و نه به این خندۀ آخری! ماجرا چی بود؟! فاطمه که انگاری من رو برای شنیدن این رازها فاقد صلاحیّت میدونست در جوابم گفت: به تو نمیگم؛ اگه بگم، افشاکنندهٔ رازی مهم هستم.
به هر در و تختهای که زدم فاطمه حکمت این کارش رو به من نگفت که نگفت. بعد از رحلت پیغمبر ازش دربارۀ راز اون خندهٔ بعد از گریه سؤال کردم. اینبار در جوابم گفت: اون روز پدرم خبر از وفات خودش داد و این، موجب گریۀ من شد. این حرف عینهو آتیش به نیستان وجودم افتاد. پدرم میخواست کاری بکنه تا از اندوه و اضطراب من در این لحظات، مقداری کم بشه. اینجا بود که دم گوشم فرمود: فاطمه جانم! تو اوّلین نفر از اهلبیتم هستی که به من خواهی پیوست.
این فرمودۀ رسول خدا چنان فاطمه رو شاد کرد که ناخودآگاه خندید. حرفهای پدر تا اندازهٔ زیادی اندوه وفات رو از دل دختر بُرد و از اضطراب ایشون کاست. جالبتر اینکه فاطمه بعد از شنیدن پیشگویی پدر صورتش برافروخته شد و به طور معجزهآسایی از غمهاش کاسته شد.
الارشاد: ج۱ ص۱۸۷، الامالی للطوسی: ص ۴۰۰، بحارالانوار: ج۲۲ ص۴۷۰، دلائل الامامة: ص۱۳۱.
ادامه دارد...