داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهارم سقیفه ۱ عمر وقتی به سقیفۀ بنی‌ساعده رسید متوجه شد کلّه گُنده‌های قبیلۀ خزرج اونجا جمع شدند. خزرجی‌ها که یکی از دو قبیلۀ اصلی و تاثیرگذار مدینه به حساب میومدند بی‌معلّلی رَدای خلافت رو به تن سعدبن‌عباده بریدند و دوختند. عُمر داشت شاخ در میاورد. یعنی همه چی تموم شد؟! کمی که گذشت جلوی چشم‌های از حدقه بیرون زدۀ عُمربن‌خطاب، خزرجی‌ها سعد‌بن‌عباده رئیس قبیلهٔ خزرج رو در حالى كه بيمار بود به سقیفه اُوُردند تا جُبّهٔ خلافت رو رسماً به تنش کنند. از حرف و حدیث و اتفاق‌هایی که توی سقیفه ردّ و بدل می‌شد شامّۀ تیز عُمر بو برد که حُبّ ریاست، سعد‌بن‌عباده رو گرفته و خودِ سعد هم بدش نمیاد که جای پیغمبر تکیه بزنه! شوربختانه حُبّ ریاست‌طلبی، سعدبن‌عباده رو واداشت تا سنگ بنای همۀ انحرافات بعدی یعنی واقعۀ شوم سقیفۀ بنى‌ساعده رو بنا بگذاره!حادثه‌ای که می‌شه ازش به بزرگترین جنایت تاریخ اسلام یاد کرد. سعدبن‌عباده مریض بود و نمی‌تونست بلند حرف بزنه! پسرش، قیس حرف‌های پدر رو با صدای بلند برای حاضرین تکرار می‌کرد. سخنانِ تبلیغاتی و بازار گرمْ‌کنْ، اندر فضایل مردم مدینه در خدمت به اسلام. لُب کلام سعدبن‌عباده این بود که برای به دست اُوُردن خلافتی که حقّتونه آستین‌ها رو بالا بزنید و پافشاری کرده و از خواسته‌هاتون کوتاه نیایید! مردهای قبیلۀ خزرج که از شنیدن حرف‌های آدمْ خرکنِ سعد، حسابی خرکیف شده بودند با خوشحالی به سعد گفتند: نظرات درسته و حرفات عین صوابه! خلافت، شایستۀ خودته، ما جانشینی پیغمبر رو به تو سپُردیم. خداروشکر که مقبولیت عامه داری و مؤمنانِ صالح به خلافت تو راضی‌اند. یکی از خزرجی‌ها از جاش بلند شد و با دستپاچگی گفت: اگه مهاجرینِ قريشْ خلافتِ سعد رو قبول نکنند چی؟!! اگه زبونم لال، ادعا کنند که ما فک و فامیل پیغمبریم و اول از همه بهش ایمان اُوُردیم؛ چی کار باید بکنیم؟! حرف‌های نگران‌کنندهٔ مرد خزرجی که تمام شد یکی از عقب مجلس گفت: نترس! اگه اینجوری گفتند ما هم می‌گیم: طوری نیست. یه خلیفه از اهل مدینه باشه و یه خلیفه هم از شما مکه‌ای‌ها. بهشون می‌گیم ما به کمتر از این راضی نمی‌شیم. اما سعد‌بن‌عباده که شاهد ردّ و بدل‌شدن این حرف‌ها بود از پیشنهاد ناپختهٔ "دوخلیفه‌داشتن" راضی نبود و این رو نوعی انفعال و سستی می‌دونست. عمر که آرزوهای خودش رو بر باد رفته می‌دید یواشکی دم‌گوش یکی از دوروبری‌هاش گفت: فی‌الفور به خونۀ پیغمبر می‌ری و به ابوبكر می‌گی بی‌معطّلی بیاد اینجا. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲ و ۱۳، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، صحيح البخاري: ج ۳ ص ۱۳۴۱ ح ۳۴۶۷، الطبقات الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. ادامه دارد...