داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و ششم سقیفه ۳ حُباب‌بن‌مُنذر که هوادار خزرجی‌ها و طرفدار خلیفه‌شدنِ سعدبن‌عباده بود بعد از تمام‌شدنِ حرف‌های ابوبکر بلند شد و به خزرجی‌ها گفت: اینجا مدینست. كارِ خلافت رو به دست بگيريد. این مردم، زیر سايۀ شما هستند. کسی جرئت مخالفت نداره و مردم، جز با رأى شما كارى نمی‌کنند. شما عزّت دارید، ثروت دارید، آدم دارید، تجربه دارید، قدرت و شجاعت دارید. مردم نگاه می‌کنند ببینند شما چی کار می‌کنید. با هم یکصدا باشید كه اگه حرفتون دوتا بشه خلافت از دستتون می‌ره! اگه اوسی‌ها یا حتی مهاجرین مکه زیر باز انتخابتون نرفتند شما هم زیرِ بار نرید و بگید یه امیر از ما باشه یه امیر از شما. عُمر تا این حرفِ حُباب رو شنید بی‌درنگ گفت: به هيچ وجه! هرگز توی یه سرزمین، دوتا فرمان‏روا نمی‌شه. عرب، راضى نمی‌شه كه خلیفه از شما باشه، در حالى كه پيامبر از شما نبوده! مردم دوست دارند خلافت دست كسانى باشه كه نبوّت، در بین اون‌ها بوده! چه كسى با سيطره و امارت محمّد، كشمكش می‌كنه و سرِ ناسازگاری داره در حالى كه ما، دوستان و عشيرۀ اوييم، جز آدم‌های سرگردان و حیران توی باطل، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ابوبکر که متوجه شده بود تا تنور داغه باید نون رو بچسبونه بلافاصله گفت: اين، جنابِ عُمر و اين هم، جنابِ ابوعُبيده. با هر كدام كه خواستيد، بيعت كنيد. عُمر و ابوعُبیده در واکنش به پیشنهاد ابوبکر گفتند: نه! شما باشی و ما خلیفه بشیم؟! محاله که ما ولايتِ بر جنابتون رو به عهده بگيريم؛ شما برترينِ مهاجرین و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا توی نماز هستید. با این سابقه‌ای که جنابتون داره خدا رو خوش نمیاد کسی بخواد از شما پيشی بگیره و امير بشه! لطفاً دست مبارکتون رو باز کنید تا با شما بيعت كنيم. علی‌رغم همۀ تلاش‌های ابوبکر و عُمر و ابوعبیده اما بیشتر اهالی مدینه سعد‌بن‌عُباده رو دوست داشتند. نزدیک بود کارِ انتخاب خلیفه تمام بشه و سعدِ خزرجی، جُبّۀ خلافت رو به تن کنه که قبیلۀ اوس به سرکردگیِ بشیر‌بن‌سعد مانع شدند. اوسی‌ها به هیچ‌وجه راضی نمی‌شدند که خلافت به دست قبیلۀ خزرج بیافته. اختلافات و کُهنه زخم‌های اوس و خزرج، بعد از سال‌ها که آتیش زیر خاکستر شده بود یکهویی سر باز کرد. عُمر و ابوعُبیده بدون فوت وقت جلو رفتند تا با ابوبکر بيعت كنند. بشير‌بن‌سعد، سرکردۀ قبیلۀ اوس به کوری چشمِ قبیلۀ خزرج، پا پیش گذاشت و حتی جلوتر از عُمر و ابوعُیده خودش رو به ابوبکر رسوند و جلوی نگاه‌های مبهوت خزرجی‌ها با ابوبکر بيعت كرد. عمر که می‌دید بهتر از این نمی‌شه از آب گل‌آلود ماهی گرفت به سرعت دستش رو دراز کرد و دست ابوبکر رو گرفت و باهاش بيعت كرد. حُباب‌بن‌منذر که هواخواهِ سعدبن‌عبادۀ خزرجی بود عینهو اسپند روی آتیش شده بود و هِی بالا و پایین می‌پرید و هوار می‌کشید: اى بشيرِ فلان فلان‌شده! بالاخره کارِ خودت رو کردی و آشنا رو به غریبه فروختی؟!! الهی که جِزّ جیگر بگیری و بى‌يار و یاور بمونی!! این چه غلطی بود که مرتکب شدی؟! چی تو رو به اين كار وا داشت؟ آيا امير شدنِ پسرعموت رو تاب نياوُردى؟! بشيربن‌سعد قیافۀ حق به جانب به خود گرفت و گفت: نه، به خدا سوگند؛ آخه بد می‌دونستم توی حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده، با اون‌ها كشمكش کنم. آدم‌های قبيلۀ اوس، وقتى از طرفی بیعتِ بُزرگشون، بشير‌بن‌سعد و از طرفِ دیگه، دعوت عُمر و ابوبکر و از اون طرف، دست و پا زدن‌های قبيلۀ خزرج توی خلیفه‌کردنِ سعد‌بن‌عباده رو ديدند، به يكديگه گفتند: اگه خزرجی‌ها فقط براى يه بار سوار ما بشند دیگه پایین اومدنی نیستند و برای همیشه اون بالا جا خوش می‌کنند. به کوری چشمِ خزرجی‌ها هم که شده می‌ریم با ابوبكر بيعت می‌كنيم! اوسی‌ها یکی‌یکی بلند می‌شدند و قطاری به صف می‌رفتند به سمت ابوبکر و باهاش بیعت می‌کردند. با این اتفاقِ ناگهانی، نقشه‌های سعد‌بن‌عُباده و خزرجی‌ها در هم شكست. حُباب‌بن‌منذر که داشت دیونه می‌شد عینهو فنر از جا پرید و شمشيرش رو از قلاف بيرون كشيد. حُباب شروع کرد به رجزخوانی و می‌گفت: من، دواى درد و چارۀ این كارم. عُمر به طرف حُباب حمله كرد و ضربه‌ای به دستش زد. شمشيرِ حُباب افتاد. عمر، شمشیر رو برداشت. هم‌پالگی‌های عُمر به بزرگِ خزرجی‌ها، سعدبن‌عُباده تشر زدند که به این سگِ خزرجی، افسار بزن وگرنه خودمون حسابش رو می‌رسیم. خبر همه جا پیچید. اهالی مدینه یکی بعد از ديگرى با ابوبکر بيعت كردند. پيشامدى غيرمنتظره بود مانند پيشامدهاى دوران جاهليّت كه ابوبكر انجام می‌داد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، الطبقات‌الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. صحيح البخاري: ج ۶ ص ۲۵۰۵ ح ۶۴۴۲، مسند ابن حنبل: ج ۱ ص ۱۲۳ ح ۳۹۱. ادامه دارد...