داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هفتم جِلِز و وِلِز ابوبکر فرداى خلیفه‌شدن، از منبر رسول خدا بالا رفت و يک پلّه پایین‌تر از جايگاه پيامبر نشست. خلیفهٔ خودخوانده روی منبر که آروم گرفت، شروع به حمد و ثناى الهى کرد و بعدش گفت: آهای مردم مدینه! من، امير شما شدم و البته بهترينِ شما نيستم. پس اگه کار خوب انجام دادم و توی راهِ راست قدم برداشتم از من پیروی کنید. اما اگه خدای‌نکرده بد كردم، شما وظیفه دارید که من رو به راه راست بياريد. تا وقتی كه از خدا و پيامبرش اطاعت می‌كنم، شما هم از من اطاعت كنيد. اما اگه متوجه شدید که دارم پام رو کج می‌گذارم و از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى كردم، حرفم رو گوش نکنید. ادعا نمی‌کنم و نمی‌گم كه فضيلتى بيشتر از شما دارم؛ ولى خداوکیلی صبر و تحمّلم از شما بيشتره! البته من هم، شيطانى دارم كه گاه و بی‌گاه عارضم می‌شه و عصبانیم می‌کنه. هر وقت دیدید شيطان به سراغم اومده و خشمگینم کرده، دوروبرم آفتابی نشید. حالا بلند بشید که وقتِ نمازه! عمر مثل پروانه دورِ ابوبکر می‌گشت و چشم ازش بر نمی‌داشت. بی‌بروبرگرد اثرگذارترین آدم در انتخاب ابوبکر همین عُمربن‌خطّاب بود. توی ماجرای سقیفه و انتخابِ ابوبکر با خیلی‌ها دست به گریبان شد. به همه می‌پرید. گاهی چوب و چماق می‌کشید و پرخاشگری می‌کرد. شمشير زبير رو شکوند. با مُشت به سينۀ مقداد زد. سعد‌بن‌عباده رو لگدمال کرد و گفت: سعد رو بكشيد که خدا اون رو بكشه! دَمار از روزگار حُباب‌بن‌منذر در اُوُرد. هر كس از بنى‌هاشم رو كه به خونۀ فاطمه پناه بُرده بود، تهديد می‌کرد که اِل می‌کنم و بِل می‌کنم. خلاصه اگه عمر نبود، ابوبکر دست‌تنها عُمراً خلیفه می‌شد. البته این به تکاپو افتادن و جِلِز و وِلِز کردن‌های عُمر بی‌علت نبود. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۰، السيرة النبويّة لابن هشام: ج ۴ ص ۳۱۱، البداية والنهاية: ج ۵ ص ۲۴۸ و ج ۶ ص ۳۰۱، المصنّف لعبد الرزّاق: ج ۱۱ ص ۳۳۶ ح ۲۰۷۰۲، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۷، الأخبار الموفّقيّات: ص ۵۷۹ ح ۳۷۹، شرح نهج البلاغة: ج ۱ ص ۱۷۴. ادامه دارد...