داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و هشتم مخالفین خلیفهٔ خودخوانده شتابِ همراه با استرس عُمر توی خلیفه‌کردن ابوبکر به خاطر این بود که می‌دونست بعضی‌ها که اتفاقا از بزرگان هم به حساب میومدند مخالف سرسخت خلیفه‌شدن ابوبکر هستند. شخصیت‌هایی كه از همون ساعت‌های اولیهٔ خلافت ابوبکر از بيعت با خلیفهٔ خودخوانده، سر باز زدند. این افراد گروهى از مهاجران و انصار مدینه بودند که در ظاهر به خلافت على‌بن‌ابى‌طالب تمایل نشون می‌دادند. مخالفین اسم و رسم‌داری مانند عبّاس عموی رسول‌الله، فضل پسر همین ‎عبّاس، زبیرِ شمشیرزن و پُرآوازه، مقداد حرف‌گوش‌کن و بابصیرت، سلمان فارسی همه‌چیزدان، ابوذرِ رُک و راست، عمّار دانا و زیرک، بَراء‌بن‌عازب و اُبىّ‌بن‌كعب. ابوبكر که خودش رو در مواجهۀ با این بزرگان، ناتوان می‌دید صبح علی‌الطلوع به دنبال عمر‌بن‌خطاب و ابو‌عبيدة‌بن‌جرّاح و مغيرة‌بن‌شعبه فرستاد و بهشون پیغام داد که جنابان اگه آبْ دستتونه زمین بگذارید و خیلی زود بیایید اینجا که باهاتون کار واجبی دارم. آقایون مشاور، سراسیمه خودشون رو به خلیفهٔ خودْخوانده رسوندند. ابوبکر بی‌تاب و نگران بود و هِی راه می‌رفت. مشاورین وقتی از دلنگرانی خلیفه باخبر شدند به فکر چاره‌جویی افتادند. فکرهاشون رو ریختند روی هم و خروجیش این شد كه خلیفه باید دَم عبّاس‌بن‌عبد‌المطّلب رو ببينه و سهمى از حكومت رو بهش پیشنهاد بده تا بلکه اینجوری بتونه توی جبهۀ هواداران على‌بن‌ابى‌طالب، شكاف و رخنه ایجاد کنه! ابوبکر پیشنهاد شورای سه نفری رو پسندید و شبانه، چهارتایی به دیدار عباس رفتند. اون شب حرف های زیادی بین این چهار نفر و عباس، عموی پیامبر ردّ و بدل شد. گروه چهار نفره هر چی توی چنته داشتند رو به کار گرفته بودند تا بلکه با وعده‌ و وعیدی و حتی تهدیدی به اهداف خودشون برسند اما بی‌فایده بود. عباس با اُوُردن استدلال‌های خدشه‌ناپذیری سعی داشت به این چهار نفر حالی کنه که شما اساساً چنین حقی نداشتید که سرخود بنشینید و جانشین برای پیغمبر انتخاب کنید. عباس با این حرف، آب پاکی رو ریخت روی دست این چهار رفیق گرمابه و گلستان. آقایون بعد از اینکه تیرشون به سنگ خورد و فهمیدند که از عباس آبی گرم نمی‌شه، دست از پا درازتر از خونۀ عباس خارج شدند. یکی دیگه از كسانى كه زیر بار بيعت با ابوبكر نمی‌رفت، ابوسفيان بود. او به ظاهر وانمود به هواداری از علی‌بن‌ابی‌طالب می‌کرد و تلاش داشت با ریختن اشک تمساح، جوّ مدینه رو ملتهب کنه و بلوایی راه بندازه که یه طرفش بنی‌هاشم و یاران علی باشند و طرف دیگش ابوبکر و همپالگی‌هاش. ابوسفیان برای اینکه از این نمد، کلاهی نصیبش بشه حتی با علی‌بن‌ابی‌طالب مستقیما حرف زد و بعد از خوندن اشعاری حماسی به علی گفت: دستت رو دراز كن تا با تو بيعت كنم، اما علی توجهی به بلوف‌های ابوسفیان نکرد. تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۲۶، الإرشاد: ج ۱ ص ۱۹۰، الجمل: ص ۱۱۷، إعلام الورى: ج ۱ ص ۲۷۱؛ الأخبار الموفّقيّات: ص ۵۷۷ ح ۳۷۶، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۱، أنساب الأشراف: ج ۱ ص ۲۹۱ ج ۲ ص ۲۷٠- ۲۷۲. ادامه دارد...