این شب‌ها پیش از خواب، کتاب تاریخ ایران نوشتهٔ خوش‌قلمِ آقای شهباز آزادمهر را می‌خوانم. مطالعهٔ تلخ و شیرین‌های این کتاب برایم درس‌آموز است. ورق به ورق آن را که می‌خوانم گویی سیاهه‌های روی کاغذ زبان باز می‌کنند و نهیبم می‌زنند که آهای فلانی! تویی که تند و تند و حریصانه کتاب را می‌خوانی و جلو می‌روی! چه خبر است؟! به کجا چنین شتابان می‌دوی؟! آیا خوانده‌های قبلی این کتاب را درک و فهم کردی؟! آنجایی که منِ تاریخ می‌خواستم به تو حالی کنم و بگویم که باید در برابر مستکبر و زورگو قوی بود. پس مراقب باش که خدای‌نکرده در خواندن منِ تاریخ، گرفتار پز روشنفکری نشوی. حرفش را گوش کردم. نه بهتر است بگویم به قول مرحوم پدرم حرفش را تحویل گرفتم. این بار که کتاب را برای خواندن از قفسه برداشتم و صفحه به صفحه خواندمش، جور دیگری خود را به من عرضه داشت. با زبان بی‌زبانی‌اش می‌گفت: در جنگل، شیر سلطان می‌باشد. اگر نمی‌توانی شیر باشی روباه و موش و سنجاب نباش. حداقل، ببر باش! خرس باش! پلنگ باش! یعنی قاطی قوی‌ها باش. بزدل و ترسوها طعمه می‌شوند. به تاریخ گفتم: فهمیدم و صدایت را شنیدم. اما هنوز رهایم نمی‌کرد. گویی خیالش از من، بابت دریافت پیامش، راحت نبود. نگران بود که نکند خدای‌نکرده تاریخ‌خوانی را با قصه‌خوانی اشتباه بگیرم. با اصرار می‌گفت: قوی‌شدن باید شیوهٔ مردمانی عزتمند باشد که میراث‌دار هزاران سال تمدن بشری بوده‌اند. آخرش هم این جمله را گفت و یقه‌ام را رها کرد که: ما پارس هستیم. امپراطوری با شیرهای نر و البته نجیب که جهان باید قُرقِ آن را نگه دارد. پنج‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰