یوسف‌آباد چند روزِ پیش از این، برای انجام کاری اداری، همراه خانواده به یکی از شهرهای شمالی کشور رفته بودم. بعد از انجام کارم همراه خانواده برای آب‌تنی به ساحل دریا رفتیم. در آنجا با یک مادربزرگ و نوه‌اش آشنا شدیم که اتفاقا پوشش مناسبی هم نداشتند. جالب اینکه وقتی همسرم می‌خواست در ساحلِ عمومی و نه محل مخصوص شنای خانم‌ها، مقداری وارد آب شود، مادربزرگ که روی صندلی و در کنارِ نوه‌اش نشسته بود و پاهای برهنه‌اش را داخل آب گذاشته بود با لحنی شیرین و کِش‌دار به همسرم گفت: با جوراب می‌ری؟! همین سخن مادربزرگ، زمینهٔ آشنایی همسرم با مادربزرگ و نوه‌اش را فرآهم ساخت. آنها در طول مدتی که ما داخل دریا شنا می‌کردیم به گفتگو نشستند. از هر دری سخن گفته بودند. مادربزرگ، تک و تنها در خانه‌ای در محلهٔ یوسف‌آباد تهران و نوه‌اش در کرج زندگی می‌کردند. تنها فرزند این مادربزرگ که مادرِ همین نوه باشد به آلمان مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می‌کرد. چیزی که برایم بیش از دیگر حرف‌ها درس‌آموز می‌نمود اینکه این نوهٔ مهربان هر روز بدون استثناء به تهران و محله یوسف‌آباد می‌رود تا به کارهای مادربزرگ رسیدگی کند. این نوه به گفتهٔ مادربزرگ پس از پخت و پز و انجام کارهای مادربزرگ به خانه خود در کرج باز می‌گردد. البته شوهر دانای این نوه نیز در این کارِ انسانی و خداپسندانه همسر خود را همراهی می‌کند. براستی خداوند چه بنده‌های مهربانی دارد. این خانم جوان اگر چه از لحاظ پوشش ظاهری، لباس مناسبی به تن نداشت و اصطلاحا بدحجاب بود اما آنچنان در آزمون احسان به والدین سربلند و موفق بود که بنده به خودم لرزیدم و گفتم: فلانی! آیا تو نیز در بزنگاه‌های سخت به والدین خود اینگونه اهتمام خواهی داشت؟! یا به بهانه‌های واهی شانه از این تکلیف، خالی خواهی کرد؟! واقعا مطمئن نیستم! آدم‌ها را نمی‌شود به ظاهرشان قضاوت کرد. با اجازهٔ آنها عکسی از مادربزرگ و نوه‌اش به یادگار گرفتم تا آن روز خوب از خاطرم نرود. دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰