آقای میلانی چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ آیت‌الله سید محمد هادی میلانی شنیده بودم. داستانی شنیدنی که گوشهٔ ذهنم خاک می‌خورد. تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشتم و به دفتر نوۀ آیت‌الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را یکراست داد به دست آیت‌الله آقا سید علی میلانی نوهٔ آیت‌الله سید محمد هادی میلانی. بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدربزرگتان شنیده‌ام. لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع فرمودند: پدربزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش‌آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش‌آمدن می‌گویند برایش ترجمه کند. پدربزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می‌کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می‌خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: انسان، خودِ واقعی‌اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، بی‌اختیار در حالت به هوش‌آمدن نشان می‌دهد. من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف‌های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه‌های کوچه بازاری را زمزمه می‌کند. اینجا بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است. پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت‌الله میلانی را در آن دفن کرده‌اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند. گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت‌الله سید علی میلانی گوش می‌دادم. پس از شنیدن این حکایت، از ایشان تشکر کرده و خداحافظی کردم.