داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و یازدهم بیعت‌گیری ۱ خبر به ابوبكر رسید چه نشستی که مخالفین خلافت، داخل خونۀ فاطمه جمع شدند. خلیفۀ خودخوانده که مضطرب به نظر می‌رسید سراغ عمربن‌خطاب فرستاد تا خبرش کنند. عُمر به سرعت خودش رو به مسجد رسوند. ابوبکر روی منبر پیغمبر نشسته بود و از ناراحتی با تسبیحش وَرْ می‌رفت و از شدت نگرانی پاهاش رو هِی تکون می‌داد. خلیفهٔ خودخوانده همینکه نگاه مضطربش به عمر افتاد سیخ نشست و سراسیمه پرسید: چه خبر از خونۀ علی؟ شنیدم اون‌هایی كه زیر بار بیعت نرفتند همگی توی خونۀ علی جمع شدند. زودباش تا اتفاق خاصی نیفتاده یه سر برو اونجا ببین چه خبره، ببین می‌تونی کاری کنی؟ عمربن‌خطّاب وقتی حال و روز خلیفه رو اینجوری دید بله‌خلیفه‌ای گفت و با چندتا شُرطه به طرف خونۀ على‌بن‌ابی‌طالب راه افتاد. راه زیادی نبود. خیلی زود عمر به منزل فاطمه رسید. طلحه و زبير و تعدادی از مهاجرین، اونجا جمع شده بودند. پرخاشگری و تندخویی، منطق ابتدایی عمر بود. به همین خاطر بی‌هیچ مقدمه‌ای، صداش رو انداخت روی سرش و با داد و هوار گفت: به خدا سوگند، يا خونه رو با شما آتش می‌زنم، يا همین الان براى بيعت‌کردن از منزل بيرون بیایید. طولی نکشید که درب خونهٔ علی باز شد و زبير با شمشيری از قلاف بیرون‌کشیده به طرف عُمر هجوم بُرد. امّا بخت همراهش نبود. انگاری پاش به جایی گیر کرده باشه سکندری خورد و با شمشير روی زمين افتاد. شرطه‌ها فرصت رو غنیمت‌ شمردند و از چپ و راست، هوار شدند روی سرش و درجا دستگيرش کردند. زبیر به دستور عمر به غل و زنجیر کشیده شد. عمر که خیالش بابت زبیر راحت شده بود دوباره قشقرق راه انداخت. کوچه پر شده بود از آدم‌هایی که یواشکی و درگوشی با همدیگه پچ‌پچ می‌کردند. یه عدّه هم هواخواهِ علی بودند، اما از اون آدم‌های پرادعایی که توی بزنگاه سخت، جیکَشون در نمیاد! یه عدّه‌شون هم آدم‌های عجیب و غریبی بودند که البته تعدادشون کم نبود. این‌ها نه تنها فاسد و بدسرشت بلکه بی‌بندوبار هم بودند. از اون آدم‌های بی‌بندوباری که کاملا بلدند چه‌جوری حساب و کتابِ دخل و خرجشون رو نگه دارند؛ و ظاهرا جز این هم، عُرضهٔ انجام کار دیگه‌ای رو ندارند. این دفعه عمر به پشت‌گرمی همین جماعت هواپرست و نون‌ به‌ نرخ‌ روز خور، صداش رو انداخت روی سرش و به سمت خونهٔ وحی فریاد کشید: آهای اهل خونه! زود باشید برای بیعتِ با خلیفه بیرون بیایید. اما کسی جواب نداد. عمر که چشم‌هاش عینهو کاسۀ‌خون شده بود به یکی از شرطه‌ها اشاره کرد که مقداری هیزم بیار! خیلی زود کُپه‌ای هيزم پشت درب خونۀ فاطمه تلنبار شد. عمر با دستِ لرزان به انبوه هیزم‌ها اشاره کرد و با صدایی بلند به طرف خونهٔ علی و فاطمه نعره کشید: سوگند به كسى كه جان عمر به دست اوست يا بيرون میاييد، يا خونه رو با اهلش به آتیش می‌کشم! یکی از اهالی مدینه به‌سختی خودش رو از لابه‌لای ازدحام تماشاچی‌ها به عُمر رسوند. مرد که پیدا بود از خشونتِ رفتاری و روحیهٔ غیرمتعادل عمر خبر داره با ترس و لرز، کُنیۀ عمر رو به‌کار برد و با ادای احترام گفت: جناب ابوحفص! داخل اين خونه، فاطمه دختر رسول خدا حضور داره و الان هم، عزادار پدرشه! عُمر که گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود به سر مرد بیچاره فریادی کشید و گفت: حتّى اگه فاطمه داخل خونه باشه!! با این تهدید بی‌سابقه، تعدادی از مخالفین خلافت که با خُلق عمر آشنا بودند از ترس اینکه مبادا عمر، به‌خاطر اون‌ها حرمت خونهٔ وحی رو خدشه‌دار کنه از داخل منزل بيرون اومدند و به‌ناچار بيعت كردند. اما علی‌بن‌ابی‌طالب بیرون نیومد و توسط یه نفر به عمر پیغام داد که سوگند خوردم تا قرآن رو گردآوری نکنم از خونه خارج نشم. اما عمر دست‌بردار نبود. فاطمه که باردار بود خودش رو به آستانهٔ درب خونه رسوند و با صدایی رسا فرمود: گروهى بدتر از شما سراغ ندارم. شما خجالت نمی‌کشید؟! شرم و حیا نمی‌کنید؟! پيكر پيامبر خدا رو رها کرديد و رفتید براى خودتون جُبّۀ خلافت بریدید و دوختید؟! چرا از ما نظر نخواستيد؟! چرا چیزی رو که حقمونه به ما باز نمی‌گردونید؟! عمر که دست‌تنها بود و گویی از حرف‌های بُرّنده و طوفانی فاطمه، ترس برِش داشته بود به‌ناچار پیش ابوبكر برگشت تا چاره‌ای کنه. الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰ و ۳۶، تاريخ اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۳۷، الخصال: ص ۱۷۱ ح ۲۲۸، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۴۳۰، تاريخ الإسلام للذهبي: ج ۳ ص ۱۱۷. ادامه دارد...