داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دوازدهم بیعت‌گیری ۲ عمر به واسطۀ نیمچه موقعیت اجتماعی‌ای که داشت کاملا آمادۀ انجام کارهای تهورآمیز بود. چون با شور و حرارت می‌خواست به هر قیمتی که شده توی جامعه موقعیتی درست و حسابی برای خودش دست و پا کنه! رخنه‌کردن توی جایگاهی اصیل و به دست اُوُردنِ جُبّۀ خلافت، سخت وسوسه‌ش می‌کرد. ارتباطش هم با ابوبکر خیلی بعیده از روی صدق و صفا و اینجور چیزها بوده باشه. نه از طرف عمر و نه حتی از طرف ابوبکر. این دو به همدیگه به عنوان پلّۀ ترقی نگاه می‌کردند. خُلقیاتشون اصلا به هم نمی‌خورد. خشونت عمر به حدی زیاد بود که حتی دوروبری‌هاش هم از گفتن حقایق بهش بیم داشتند. آدم شتابزده‌ای بود که توی کارهاش، پی‌در‌پی اشتباه می‌کرد و به دنبال اون، معذرت‌خواهیش زیاد بود. این‌ها از عمر آدمی غیرقابل اعتماد ساخته بود. ابوبکر با اینکه خودش سیاست‌مداری محافظه‌کار بود اما توی دوروبری‌ها حرف‌گوش‌کن‌تر از عمر سراغ نداشت. خُلقیات عمر رو به‌خوبی می‌شناخت اما به‌ناچار و از روی درماندگی، زمام کارها رو در اختیار طبیعت خشن عمر قرار داده بود. تعریف کردند که وقتی عمر دست ‌از پا درازتر از خونه علی به مسجد برگشت، جمعیت رو شکافت و خودش رو به ابوبکر رسوند. خلیفۀ خودخوانده منتظر بود تا ببینه عمر چی کار کرده. عمر شروع کرد پشت سر علی‌بن‌ابی‌طالب به اُلدرم‌بُلدرم‌کردن. بعد با مقداری چاشنی تندی به ابوبکر گفت: شما الان خلیفه‌ای و قدرت داری، چرا اين متخلّف از بيعتت رو دستگير نمی‌كنى تا خیال همه راحت بشه؟! ابوبکر ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. عمر جای خودش رو عوض کرد و اومد این‌طرف خلیفه وایساد و گفت: بگذار خیالت رو راحت کنم، تا وقتی‌که علی باهات بیعت نکرده اختیاری نداری و حکومتت روی هواست. از من می‌شْنوی، قاصدی برای علی بفرست و ازش بخواه که باهات بیعت کنه! عمر سرش رو چرخوند و نگاهی به جمعیت داخل مسجد انداخت و دوباره به طرف ابوبکر برگشت و گفت: بیعت این آدم‌های کور و کچلی که دور و بر خودت جمع کردی دوزار ارزش نداره! این‌ها مثل رمۀ گوسفند می‌مونند که با یه پِخ در می‌رند و رنگ عوض می‌کنند. حرف گوش‌کن و دل‌خوشِ بیعت این‌ پاپتی‌ها نباش. به علی فکر کن! ابوبكر تحت تاثیر القائات عمر و تمایلات قلبی خودش به خلیفه‌بودن، قُنفُذ رو كه گوشه‌ای وایستاده بود صدا زد. بندۀ آزادشدۀ ابوبکر جلو اومد. ابوبکر گفت: برو على رو خبرکن تا بیاد اینجا. قنفذ به دیدار على رفت. دق‌الباب کرد. على در خونه رو باز کرد و فرمود: چی می‌خواى؟ قنفذ گفت: جانشين پيامبر شما رو فرا خونده! على فرمود: چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد و ابوبكر رو خليفۀ پيامبر خوندید. رسول خدا جانشینی جز من، مشخص نکرده! قنفذ به سرعت پیش ابوبکر برگشت و حرف علی رو بهش رسوند. عمر که گوشه‌ای وایستاده بود بی‌درنگ گفت: اين متخلّف از بيعتت رو مهلت نده. ابوبكر به قُنفُذ گفت: برگرد برو بهش بگو: بلندشو بیا بیعت کن. بهش بگو مهاجر و انصار و حتی قریشی‌ها هم خلیفه‌بودن ابوبکر رو قبول کردند. تو هم مثل بقیه یک مسلمونی و توی نفع و ضرر با اون‌ها شریکی! امتیاز خاصی نسبت به بقیه نداری. قنفذ دوباره به دیدار علی رفت و پیغام ابوبکر رو رسوند. على این‌دفعه مقداری صداش رو بلند كرد و گفت: سبحان اللّه! چيزى رو ادّعا می‌كنه كه از آنِش نيست. پیامبر خدا به من سفارش کرده که بعد از خاکسپاری حضرتش، از خونه‌ام خارج نشم تا کتاب خدا رو که روی برگ‌ها و ورق‌های خرما و استخوان‌های شتر نگاشته شده، جمع‌آوری کنم. قنفذ پس از مدّتی، بازگشت و پیغام علی رو به ابوبکر رسوند. دیگ حرص و ولع ابوبکر اگه تاقار صد منی هم بود این‌بار دیگه به جوش اومد و با عصبانیت خطاب به عمر گفت: زودباش برو پسر ابوطالب رو با شديدترين و سخت‏‌ترين شكلِ ممکن به اینجا بیار. عمر بلند شد. گروهى هم، باهاش راه افتادند تا به در خونۀ فاطمه رسيدند و در زدند. همراه عمر شعله‏‌اى از آتش بود. هیزم‌های قبلی هنوز دم خونۀ علی کُپه بود. فاطمه با شنیدن صدای در بیرون اومد. تا نگاهش افتاد به عمر که شعلۀ آتیش به دستش بود با ناراحتی و غضب فرمود: اى پسر خطّاب! آيا درِ خونه‌‏ام رو به روى من آتیش می‌زنى؟! عمر با گستاخی بی‌نظیری که تا اون روز سابقه نداشت در جواب دختر پیغمبر گفت: بله! اتفاقا این آتیش، دین پدرت رو پایدار می‌کنه! فاطمه که هنوز شال عزای پدر به سر داشت با بلندترين صدا فرياد زد: اى پدر! اى پيامبر خدا! بعد از تو چه چيزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابوقُحافه نديديم! عمر وقتی صدا و گريۀ فاطمه رو شنيد، از شدت وحشت به مسجد برگشت ولى گروهى پشت در باقى موندند. الإمامةوالسياسة: ج ۱ ص ۳۰ و ۳۶، تاريخ‌اليعقوبي: ج ۲ ص ۱۳۷، الخصال: ص ۱۷۱ ح ۲۲۸،تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۴۳۰، تاريخ الإسلام للذهبي: ج ۳ ص ۱۱۷، العقد الفريد: ج ۳ ص ۲۷۹، تاريخ دمشق: ج ۳۰ ص ۴۱۸ و ۴۱۹، شرح نهج البلاغة: ج ۲ ص ۴۶ ج ۶ ص ۳۴۲. ادامه دارد...