داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهاردهم
بیعتگیری ۴
عمر بهکمک چندتا آدم قدّارهبند، با توسل بهزور از تنها درب خونه که به مسجد باز میشد به منزل فاطمۀ زهرا هجوم بردند. اینجور که تعریف میکنند برخلاف همۀ خونههای مدینه، فقط توی ساخت درِ خونۀ علیبنابیطالب از میخ استفاده شده بود.
توی چشمبههمزدنی فشارِ ناشی از هجوم و ازدحامِ جمعیت توی آستانۀدربِ ورودی، زیاد شد. فاطمه که بابت رحلت پدرش بهشدت رنجور بود، ناگهان بین درب سوخته و دیوارِ خشتی قرار گرفت. عمربنخطّاب با اینکه میدونست فاطمه بارداره و بین در و دیوار قرار گرفته، بهشکلی باورنکردنی، درِ نیمسوخته رو به طرف دیوار خشتی فشار داد. ناگهان فاطمه درد شدیدی رو متحمل شد. او که پسری به نام مُحَسّن رو باردار بود به خاطر همین فشار دردناک، طفل رو درجا سقط کرد. میخِ در که از حرارتِ آتیش، داغ شده بود و مقداری از لای چوب نیمسوخته، بیرون زده بود در سینۀ ناموس خدا زهرای اطهر فرو رفت.
درد شدیدی سر تا پای وجود نازنین صدّیقۀ طاهره رو فراگرفت. فشار درِ سوخته، تیزی میخ داغ و دردناکتر از همه، حرمتشکنی و مواجهشدن با نامحرمان بدسیرت.
اینجا بود که فاطمه از سویدای دل نالهای سر داد و با گفتن جملۀ بابا یارسولالله! فریاد دادخواهی خودش رو به عرش اعلی بلند کرد و از ظلم و بیدادی که عمر و ابوبکر در حق او و همسرش روا داشته بودند به پدرش، شکایت کرد.
عمربنخطّاب بیتوجه به نالۀ فاطمه، در یکچشمبههمزدن با شمشیری که در قلاف بود چند ضربه به پهلوی فاطمه زد. سپس با ضربات پیدرپیِ تازیانه، دستها و بازوهای دختر رسول خدا رو مورد هجمه قرار داد.
زهرای اطهر توی اون بلبشو چیکار میتونست بکنه؟! او به سختی خودش رو کنار کشید، دست به دیوار گرفت تا وضع از اِینی که هست بدتر نشه!
همۀ این حوادث در چند ثانیۀ غافلگیرکننده اتفاق افتاد. نمیدونم علی مشغول چه کاری بود، اما همینکه صدای یاریطلبی فاطمه رو شنید از اتاق بیرون دوید و بیدرنگ به طرف عمر حمله کرد. حیدر کرّار دست انداخت و عمر رو بلند کرد و محکم به زمین کوبید. نوشتند که او جدّاً میخواست عمر رو بکشه ولی یادآوری فرمودۀ رسولالله مانع از این کار شد. باید صبر کرد و در برابر مهاجمان خونِ دل خورد.
على همینطور که روی سینۀ عمر نشسته بود با خشم فرمود: بهخدا سوگند، اشتياق تو به حكومت ابوبكر، فقط برای اینه كه فردا تو رو امير كنه.
یکی دوتا از کنیزهای فاطمه به کمک خانوم شتافتند. فاطمه به شدت آسیب دیده بود و توان راهرفتن نداشت.
دست و قلمِ نویسندۀ این سطور از نوشتن ماوقع و جزئیاتِ بیشتر دربارۀ اون لحظات سخت، عاجز و ناتوانه! علی از روی سینۀ عمر بلند شد. بیانصافیه اگه بگیم یاران علی بیکار و بیحرکت بودند. سلمان و ابوذر و مقداد و بعضی از خواص دیگه هم به هر سختی که بود خودشون رو به داخل حیاط رسوندند. اما کاری که نباید میشد شده بود و اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود. تحمل این صحنهها برای فداییان علی آزمونی بزرگ و جانکاه بود. اما اونها دستور داشتند که سکوت کنند. نه تنها سکوت که حتی مراقب خطورات قلبی خودشون هم باشند.
یاران باوفای علی در سکوتی معنادار و سنگین، فقط نگاه میکردند و از درون، آب میشدند. اینجوری که شیخ مفید نوشته: سلمان با دیدن این صحنهها به فکر فرو رفته بود و با خودش حدیث نفس میکرد و میگفت: من که میدونم اسم اعظم پیش امیرالمؤمنینه، پس چرا به لب نمیاره تا زمین، این آدمها رو فرو ببره! حتی نوشتند که امیرالمومنین بعد از این خطور قلبیِ سلمان، جلو اومد و دم گوشش آهسته فرمود: دوباره با من بیعت کن!
ابوذر هم با اینکه مامور به سکوت بود اما گاهی صبرش سر میومد و غُری میزد. بااینحال نوشتهای که حاکی از تذکر امیرالمومنین به ابوذر باشه ظاهرا وجود نداره. مثلا مانند تذکری که به سلمان برای تجدید بیعت دادند.
و اما مقداد! تعریف کردند که توی اون لحظات، خوش درخشیده و تسلیم محض علی بوده! جنابشون، دست به قبضۀ شمشیر گوشهای ایستاده و چشم دوخته بود به چشم حضرت. آماده بود تا اشارهای از آقا ببینه. اما خودبهخودی کاری نمیکرد و هیچ فکر و خیالی نداشت. فقط صبورانه انتظار میکشید! بهخاطر همینه که فرمودند مقداد توی اون ساعتِ سخت و دلهرهآور ایمانش از همه بالاتر بود! عجیبهها، ایمان بهخاطر کار نکرده! ظاهراً مشکل امام نداشتن یه همچین آدمهایی توی دوروبرش بود!
تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴، المواهب اللدنیه للقسطلانی: ج ۳ ص ۴٠۹، الدره الثمنیه: ص ۲٠۵، الامامة و الخلافة للمقاتلبنعطیة: ص۱۶۰ ـ ۱۶۱، اثبات الوصیة للمسعودی: ص۱۵، اختیار معرفة الرجال: ص ۱۱، الاختصاص: ص ۱٠.
ادامه دارد...