داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پانزدهم
بیعتگیری ۵
بههرحال امیرالمومنین بنای درگیری با مهاجمین رو نداشت. متاسفانه حرمتشکنی به حدی رسید که جلوی چشمان اشکبار و دل شکستهٔ خانوم فاطمۀ زهرا و بچههای نازنینش، امام رو دستبسته و بهگفتهٔ بعضیها بهزور از حیاط خونه خارج کردند.
وقتی حضرت زهرا اوضاع رو اینجوری دید به داخل اتاق رفت و پیراهن رسول خدا رو به سر کشید. دست حسن و حسین رو گرفت و خیلی زود بیرون اومد. با آسیبی که خودش دیده بود بهسختی از کنار درب سوختهٔ خونه خارج شد. نگاه خانوم به ابوبکر افتاد که توی کوچه یا بهتره بگیم توی صحن مسجد ایستاده بود. فاطمه با غضب به ابوبکر نگاهی انداخت و فرمود: میخوای شوهرم رو به قتل برسونی و بچّههام رو یتیم و خودم رو بیوه کنی؟! بهخدا سوگند! اگه دست از سر علی برنداری، بهکنار قبر پدرم میرم و با شیون و زاری از شما شکایت میکنم.
فاطمه، درنگ کوتاهی کرد. وقتی از آزادی همسرش ناامید شد دستان حسن و حسین رو کشید و به سمت قبر پیامبر بهراه افتاد. امیرالمومنین همینجوری که در حصار چند نفر بود به سلمان فرمود: دختر رسولالله رو دریاب! بهخدا سوگند اگه قدمهای مبارک فاطمه به تربت پاک پدرش برسه و از دست مردم شکایت کنه، خدای متعال اهل مدینه رو آنی مهلت نمیده و همۀ شهر رو توی زمین فرو میبره و از صفحۀ روزگار، محو میکنه!
سلمان، سراسیمه به دنبال فاطمه رفت. وسط راه به خانوم رسید و با التماس ازش خواست که به خونه برگرده، اما بیفایده بود. سلمان ملتمسانه گفت: خدای متعال، پدر شما رو بهسوی مردم فرستاده و بهش عنوان رحمةٌللعالمین بخشیده! بهخاطر پدرتون هم که شده، برگردید. فاطمۀ زهرا در جواب به سلمان فرمود: سلامتی همسرم علیبنابیطالب در خطره! بعضیها نقشۀ شوم کشتن علی رو دارند. اینجا جای صبر و ملاحظهکاری نیست.
سلمان گفت: امام، خودشون من رو فرستادند و امر فرمودند که به خونه برگردید و صبر پیشه کنید.
حضرت فاطمه بهمحضاینکه جملهٔ آخری رو شنید همونجایی که بود توقف کرد. کمی آروم شد و فرمود: حالا که ایشون فرمودند، باشه. بر میگردم و شکیبایی پیشه میکنم.
امام تحتالحفظ به مسجد برده شد. ابوبكر روی منبر پیامبر نشست. حضرت نگاهی به مردمِ حاضر توی مسجد انداخت و به اعتراض فرمود: چرا من رو به اینجا اُوُردید؟!
عمر بلافاصله گفت: براى بيعت. بیعتى که مسلمونها بر اون، همنظر شدند.
امام نگاه تندی به عمر انداخت و فرمود: شما حكومت رو از دست انصار گرفتيد، با اين استدلال كه ابوبكر با پيامبر خويشاونده! من هم با همین استدلال از شما میپرسم: من به پیغمبر نزدیکترم یا ابوبکر؟! مگه یادتون رفته كه ما، اهلبيت پیغمبر و نزديكترينِ مردم به ایشونيم؟! پس اگه هنوز هم از خدا میترسيد، با ما به انصاف رفتار کنید و حداقل طبقِ مبنای خودتون که ملاک خلیفهشدن، فامیلبودنه خلافت رو به من واگذار کنید.
عمربنخطّاب بیتوجه به این سخن، با پرخاش به امام گفت: وِلت نمیکنیم، مگه اینكه تو هم مثل بقیه با خلیفه بيعت كنى.
امام فرمود: وظیفهٔ اونه که با من بیعت کنه، من با چنین کسی بيعت نمیكنم.
تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۶۷، بحارالانوار: ج ۲۸ ص ۲۲۷ ح ۱۴ ص ۳۴۷ ح ۶۰، الردّة: ص ۴۶، شرح نهج البلاغة: ج ۶ ص ۱۱، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۳۰.
ادامه دارد...