داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و چهار دستاويز ۱ حالا که داریم دائما از اون‌هایی که امیرالمؤمنین رو کنار زدند چُغلی می‌کنیم باید مراقب نوشته‌هامون باشیم تا خدای‌نکرده حق کسی ضایع نشه. منظورم اینه‌ که یه‌طرفه‌به‌قاضی نریم. بیاییم پای حرف دل ابوبکر و عمر بشینیم و ببینیم خودشون چی میگن؟ اصلا شاید واقعا راست می‌گفتند. شاید به‌خاطر خدا بوده که امیرالمؤمنین رو کنار زدند و خودشون به کرسی خلافت تکیه دادند. شاید نیّتشون الهی بوده که از علی‌بن‌ابی‌طالب می‌خواستند کوتاه بیاد و دم نزنه و با ابوبکر بیعت کنه! بریم سروقت کتاب‌های خودشون تا ببینیم نویسنده‌های هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ دستاویز این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت چی گزارش کردند. باید حرف‌های جالبی باشه. اینجوری که نوشتند ابن‌عبّاس، پسرعموی پیغمبر تعریف کرده یه روز عمربن‌خطّاب به من گفت: می‌دونى چی باعث شد كه ما قريشی‌ها مانع از خلافت‏ طایفهٔ بنی‌هاشم بشیم؟ من توی آستینم جواب خوبی برای عمر داشتم اما فایده‌ای توی این بحث نمی‌دیدم. یا بهتره بگم دوست نداشتم با این آدم دهان‌به‌دهان بشم و بگومگو کنم. به‌همین‌خاطر برای خالی‌نبودنِ عریضه بهش گفتم: شما بهتر می‌دونی. عمر که پیدا بود دوست داره حرف بزنه گفت: ما طایفهٔ قریش خوش نداشتیم نبوّت و خلافت، یکجا همه‌ش براى شما باشه. علتش هم این بود که دوست نداشتیم طایفهٔ بنی‌هاشم آقابالاسر باشه و به بقیهٔ طوائف قریش فخرفروشی کنه. واقعیت اینه که مَثَل قريش به شما بنی‌هاشم، عینهو گاوی می‌مونه که داره به قصّابش نگاه می‌كنه. این شد که خلافت رو براى خودمون برداشتیم که اتفاقا کارِ سنجیده و عاقلانه‌ای بود و به نتیجه هم رسيد. عمر آدمی عصبی، تندمزاج و پرخاشگری بود. به‌همین‌خاطر بهش گفتم: اگه به من اجازهٔ حرف‌زدن می‌دى و وسطش قاطی نمی‌کنی می‌خوام چنتا نکته بهت بگم. عمر دستی به ریش‌هاش کشید و گفت: خُب بگو. گفتم: امّا اينكه گفتى: قريش، کارِ درست و عاقلانه‌ای کرد باید بگم شما درصورتی کار عاقلانه‌ای کرده بودید که به‌همون جانشینی كه خدا برای پیغمبر انتخاب کرده بود، قانع می‌شدید. در این صورت می‌تونستیم بگیم درست عمل کردید. طبیعتا نه متهم به مخالفت با پیغمبر می‌شدید و نه متهم به حسادت. امّا اين حرفت كه گفتی خوش نداشتید نبوّت و خلافت، هر دو براى بنی‌هاشم باشه؛ جسارتا من رو یاد طایفه‌ای در قرآن انداختی که خدا دربارشون فرموده: اونچه رو خدا فرو فرستاد، ناپسند شمردند. پس، خدا هم اعمالشون رو نابود کرد. عمر که برآشفته به نظر می‌رسید با تندی به من گفت: شنیده بودم پشت سر ما می‌شینی حرفایی می‌زنی، اما با چشم خودم ندیده بودم. دوست نداشتم منزلتت پیش من پایین بیاد اما انگاری همین حرف‌ها رو می‌زنی. بدون معطّلی گفتم: اگه این حرف‌ها حق‏ه پس نباید منزلتم، پیشت پایین بیاد و اگه باطل‏ه بگو تا بدونم. مطمئن باش همچون منى، باطل رو از خودش دور می‌کنه. عمر گفت: شنیدم پشت ما می‌گی فلانی و فلانی از روی حسادت و ستم، خلافت رو از بنی‌هاشم گرفتند. درسته؟ جواب دادم: خب آره! خودت الان گفتی دوست نداشتیم طایفهٔ بنی‌هاشم به بقیهٔ طوایف قریش فخرفروشی کنه. اگه این حرف، نشونهٔ حسادت نیست پس اسمش چیه؟! ابليس به آدم، حسودی کرد. ما فرزندان آدم هم مورد حسادت واقع می‌شيم. عمر با عصبانیت گفت: حسود و کینه‌توز و نیرنگ‌باز شما بنی‌هاشمید. به عمر گفتم: تند نرو! کمی آروم‌تر! انگاری آیهٔ تطهیر رو اصلا نخوندی؟! تو داری دل كسانى رو كه خداوند، پليدى رو ازشون زدوده و پاكيزه‌شون کرده، به حسادت و نيرنگْ توصيف می‌کنی؟! مگه پيغمبر که تو اینجوری بهش اهانت می‌کنی از بنی‌هاشم نیست؟ تاريخ الطبري: ج ۴ ص ۲۲۳، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۲۱۸، شرح نهج البلاغة لابن‌ابی‌الحدید: ج ۱۲ ص ۹. ادامه دارد...